بسیجی
می دانم خانه اش کجاست، حرکت می کنم به سوی خانه اش، در جاده ای پر از لاله های آزادی، از میان نسترن های داغدیده و از کنار لبخند نا تمام لادنها می گذرم.
به مقصد می رسم، در را می کوبم، در باز میشود و سیمای معصوم او را در برابر دیدگانم ظاهر میشود سلامش می کنم، با مهربانی جواب سلام مرا میگوید. اطراف را می نگرم،قاب عکس امام بر دیوار، خورشید خانه است، می پرسم شب و روز در این خانه چکار میکنی، آرام می گوید عبادت، اگر خدا بپذیرد.
در خود فرو می روم، چه خوش گفت.عبادت
عبادت چیست؟ جز عشق؟
عشق چیست؟ جز تمنا و یگانگی و گذشت؟
او دلبسته ی اینهاست.
گفتم: زندگی چیست؟
لبخندب زد و گفت: اخلاص در عمل و تلاش
گفتم: سخت نیست؟
گفت: پرواز جان است تا ا.ج پاکیها، نه سخت است و نه آسان، عشق و ایمان و شوق می خواهد.
گفتم: با مشکلات چگونهکنار میآیی؟
گفت: مردان ما نمونه ی صبر و استقامت اند.
از وقتی که زخم دامن گسترده بود و وجودشان در شعله های درد می سوخت، به صبر و امیدواری دل بستند با آنها همدل و همسفر شدن سختیها را آسان می کند.
با خود می گویم: چه کوتاه و چه زیبا زندگی را معنا کرد.
می دانی نامش چیست؟ نمی دانی؟
برایت می گویم: نامش بود بسیجی
پس ای بسیجی سلامت می گویم که تو مستحق سلامی
بوسه می زنم بر بازویت که جای بوسه امام آنجاست
دوردت می فرستم که لیاقت برخورداری از تمامی درودها را داری.
آری درود بر تو و لحظه لحظه ی نفسهایت، بر قطره قطره ِی اشکهایت، بر قداست و پاکیت، بر نجابت و راستیت، بر صداقت و ایمانت و بر دل بی قرارت که محبت خدا را چون نگین در بر گرفته است.