از شهداء یاد گرفتیم...
ازشهدا یادگرفتم : ..
از ابراهیم هادی ، پهلوانی را ..
از حاج همت ، اخلاص را ..
از باکری ها ، گمنامی را ..
از علی خلیلی ، امر به معروف را ..
از مجید بقایی ، فداکاری را ..
از حاجی برونسی ، توسل را ..
از مهدی زین الدین ، سادگی را ..
از حسين همدانى ، جوانمردى و اخلاق را
بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام !! ..
نه این شرمندگی نیست !! ….
قرار عاشقی با سید مهدی رضوی مرقیه
بسم رب الشهداء و الصدقين
قرار عاشقي
عرض سلام و شب به خير خدمت رفقاي عزيز
باز هم قرار عاشقی و باز هم مهمانی از بهشت
زياد منتظرتون نذارم!
با هم بريم سراغ مهمون امشبمون
سلام لطفا خودتون رو برا ما معرفي کنيد:
سلام دوستان
اسم من “سید مهدی رضوی مرقیه”
سال۵۰ تو شهر کاشان به دنیا اومدم
یکی از الطاف الهی که نصیبم شد و همیشه شاکرشم اینه که خدا یه خانواده مذهبی بهم عطاء نمود.
تحصیلاتم را تا ابتدایی گذراندم اما به دلیل مشکلات مالی خانواده ام علی رغم میل باطنی مجبور به ترک تحصیل شدم تا تو امرار معاش پدرم رو کمک کنم
با شروع جنگ تحمیلی از اونجا که احساس تکلیف می کردم، با تشکیل بسیج بیست میلیونی به فرمان امام عضو بسیج شدم
تا زمانی که توفیق حضور در جبهه را نداشتم تا آنجا که در توان داشتم کمک به جبهه ها حتی یه روز پتیو خودم رو برداشتم اهدا کنم به رزمنده ها اما پدرم گفت:«بهتر اینه که،یه پتوی نو بخری و به جبهه اهدا کنی.»
منم از خدا خواسته همون موقع رفتم یه پتو نو خریدم و فرستادم جبهه
بالآخره هرطوری بود توفیق حضور توجبهه رو پیدا کردم
چنان با اون فضای ملکوتی اونجا انس گرفتم که طاقت جدایی از اونجا رو نداشتم.
لذا اکثرا به مرخصی نمی رفتم اگر هم می رفتم به ندرت و خیلی زود بر می گشتم
تومنطقه شاخ شمیران و حلبچه مسؤلیتم شکارچی تانکها بود و رشادتهایی را نیز از خود نشان دادم
قبل از عملیات مرصاد یه چیزایی بهم الهام شده بود راضی شدم بیام مرخصی به تمام اقوام سر زدم و حتی رفتم کاشان برای دیدن مادبزرگم ودست بوسی آخر
اما من که طاقت دوری از اون فضای معنوی رونداشتم دیگه تاب نیاوردم هنوز مرخصی ام تموم نشده دوباره عازم جبهه شدم
در اون زمان منافقان از خدا بی خبر
با حمایت صدام حمله کردند
برای مقابله با این خوارج زمانه عملیات مرصاد انجام شد که من در این عملیات به آرزوی دیرینه ام رسیدم و به خیل همرزمان شهیدم پیوستم
قرار عاشقی با غلام رضا کاخکی
عرض سلام خدمت رفقای قرارعاشقی
مهمان امشب ما از دیار امام مهربانی ها ست
جوانی که در گمنامی باسری پر شور به ندای امامش لبیک گفت.
شهدایی که حتی یک کلمه از اونها درجایی ثبت نشده وعاشقانه بارسفر بستن وکلمات ما در حیرت اند که چگونه از آنها می شود نوشت.
این شهیدان گمنام نیستند
گمنام من وامثال من هستند که غرق در دنیا شده ایم وفراموش کرده ایم که برای به ثمر نشستن این انقلاب چه خونها ریخته شده است.
شهدا برای ما این روزها زیاد دعاکنید حال این روزها ما وشهرمان خوب نیست………..
خلاصه کنم بریم با مهمون عزیزامشبمون بیشترآشناشیم.
خواهربرادرهای گلم سلام
من غلام رضا کاخکی هستم
دریکی از روزهای سال ۱۳۴۷در کوچه پس کوچه های مشهد امام رضاع به دنیا اومدم.خب خودتون می دونیددیگه بزرگ شدن توشهرامام رضاع برای هرکس یک آرزو ویک افتخار من هم از این بابت خدای خودم رو خیلی شاکربودم.
شایدکمترازمن وامثال من بدونید چی بگم والادنبال مقصرنیستم شایدهم خود ما خواستیم که گمنام باشیم.
علی أی حال سرتون رو دردنمی یارم یه خاطره از خودم و داداشم براتون می گم تا بیشتر به بزرگی وعظمت رفقای گمنامم وشهدا پی ببرید
آقا مایه داداش داریم به اسم علی آقا که از من بزرگتر ودست برقضا فرماندمون هم تومسجد وپایگاه محلمون بود.
باچندتا ازدوستای گلم
وبادستکاری شناسنامه هامون وامضای داداش گلم راهی جبهه شدیم.جونم بگه براتون یکی یکی دوستایی که باهم از در مسجد محلمون عازم جبهه شدیم نظیردوست خوبم علی اصغرنصیری یا مثلا محمدعباس نژاد آسمونی شدن وپر کشیدن من هم درمردادماه سال۶۵شربت شهادت رو نوشیدم.
این اخوی بنده خب از ما بزرگتربود وخیلی دل شکسته شد بعدشهادت من….
براهمین بادوستاش قرارگذاشته بودکه هرپنج شنبه بیاد یه سری به من ودوستام بزن
یه چندمدتی گذشت وداداش گل ماپای عهدش بودوهرهفته شب جمعه بادوستاش توی بهشت رضای شهرمشهدمهمون مابود
ولی من ناراحت بودم
(حالا بهتون می گم چرا!!؟؟؟)
آقاما دیگه عصبانی شده بودیم گفتیم باید یه کاری بکنیم رفتم تو خواب داداشم وبهش گفتم اگه ممکن دیگه شبهای جمعه نیا سر مزار من…….
حالا دادش ما رو بگواینطوری
کلی بهم چیزی گفت
بی معرفت،شهیدشدی مارو یادت رفته و از این طور حرفها….
داداش علی من هم خب حق داشت خبر نداشت که تو دل من چی می گذره
دیگه طاقت نیاوردم وبهش گفتم…..
داداش عزیز آخ شهدای جوون هر پنج شنبه مهمان علی اکبر امام حسین ع هستند وقتی که تو می یای رسم مهمون نوازی نیست که من برم براهمین می مونم پیش شما و رفقام می رن مهمونی ومن از مهمونی پسر ارشد اربابمون امام حسین ع جا می مونم.
آخ این مهمونی برای من یه طعم دیگه ای داره من هجده سالم بود که شهید شدم وجوون خوش وقد وبالای حضرت اباعبدالله ع هم به نقل بیشترروایات هجده سال داشتند.واین برای من مایه ی افتخاربودکه به تأسی از مولایم وشاهزاده علی اکبرع با کفرونفاق ویزیدزمان جنگیدم وشهیدشدم.
بله دوستان شهدای ما هم چین جایگاهی دارند بعداین روزها خیلی ها پا رو خون شهدا می زارند وراحت وبی تفاوت اندنسبت به شهدا
حالا بگذریم نمی خوام خاطرتون رو مکدر کنم
یه نکته دیگه در رابطه باخودم وخونواده عزیزم بگم
وهمتون رو به خدای بزرگ بسپارم…..
من دقیقا روز شهادت امام جوادع رو دستهای عزیز مردم مشهد تشییع شدم….
سالها بعددقیقاپدرعزیزم روز شهادت امام جوادع دوباره روی دست مردم تشییع شد. واین اصلا اتفاقی نبود.
سربسته براتون بگم
این اخوی ما هم گویا یه بویایی برده بود دررابطه باشفاعت شهیدان ودستگیری ماها از خونوادهامون، بعد فوت بابامون ریخته بود بهم برا همین یه هفته نگذشته بود از فوت پدرمون که تو یه حادثه پرکشیدو اومد پیش ما
اینها رو بهتون گفتم وگوشزد کردم که بدونید رفقای گلم عظمت،دستگیری وشفاعت شهدا رودست کم نگیرید هرچندکه گمنام باشند.
من ورفقای شهیدم
دعاگوی شما عزیزان هستیم
شماهم شهدا رو هر طور می تونید یاد کنید
یا علی……..
این هم یه عکس ساده وصمیمی از خودم
قرار عاشقی با علی محمودوند
بسم رب الشهدا والصدیقین
به نام زیبای هستی
سلام بر سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین ع
قرار عاشقی
سلام بر شهیدان
کسایی که نام مبارکشون و ترنم گفته هاشون زینت بخش فکه ،طلائیه و مجنون
و لطافت کلامشون نوازشگر آسمون شهرهامونه.
سلام علیکم دوستان قرار عاشقی
علی محمودوند هستم متولد سال 1343 .
به سال قمری تاریخ تولدم میشه هفده صفر
خودمم که بچه ی تهرانم
تا دوره راهنمایی تحصیلاتم رو ادامه دادم .
یادمه انقلاب اسلامی ایران که به پیروزی رسید سراز پا نمیشناختم .با خوشحالی زیاد تو بسیج مسجد محلمون ثبت نام کردم .
بیشتر وقتم رو تو مسجدبا بچه ها میگذروندم هر وقت که به خونه میرفتم یه دمپایی پاره به پام بود و هر بار مادرم اعتراض میکرد و میگفت این چه وضعیه
نگاهم رو به زمین مینداختم و میگفتم مامان اشکالی نداره اون بنده خدایی که کفشهام رو برده حتما احتیاج داشته .
وقتی جنگ شروع شد عضو بسیج شدم و با شور و شوق فعالیت مذهبی رو شروع کردم .
هفده سالم بود که شناسنامم رو برداشتم و خواستم یواشکی به جبهه برم
اما مادرم فهمید و بهم گفت پسرم علی جان این کار رو نکن تو برای جبهه رفتن کوچیکی و کاری ازت برنمیاد .
ناراحت شدم گفتم مادر جون بگو بمیر ،، میمیرم ؛ ولی بذار برم .
خلاصه هر طور که بود مادر رو راضی کردم و تابستون سال1361همزمان با شروع عملیات رمضان به جبهه اعزام شدم.
تو عملیات والفجر مقدماتی همراه گردان حنظله تو منطقه فکه از ناحیه دست مجروح شدم ولی شکر خدا چیز مهمی نبود و بعد از مدتی جراحت دستم خوب شد
توعملیات والفجر 8 هم که تو جاده فاو_ ام القصر ،،بود حدود 800 مین رو با بچه ها خنثی کردیم و چاشنیهاش رو توی یه لنگ جوراب ریختم
و رفتم سراغ مینهای والمری،، اما یه دفعه پام رفت رو یکی از مین ها و منفجر شد بچه ها فک کردن که خمپاره س ،
اما بعد متوجه قضیه شدن با انفجار مین 800 چاشنی هم منفجر شد و از ناحیه پا مجروح شدم و پام رو برای همیشه از دست دادم
سال 1371 به کمک برادران گروه تفحص رفتم و مدت 8 سال میون خاکهای داغ جنوب برای پیدا کردن پیکر شهدای گرانقدر همراه دوستام تلاش کردیم.
شرایطم جوری بود که دو مرتبه پای مصنوعی مو در اثر کار و تلاش زیاد فرسوده شدن عوضش کردم
سمت من اون موقع فرماندهی گروه تفحص لشکر 27 محمد رسول الله بود .
و سرانجام در تاریخ 1379/11/22 در منطقه فکه بر اثر انفجار مین به شهادت رسیدم.
اون موقع 36 سال داشتم و یک پسر بنام عباس که نابینا و فلج بود و یک دخترخانوم ازم به یادگار مونده.
هیچ وقت ناشکری نکردم به خاطر وضعیت جسمانی پسرم خداوندا راضیم به رضای تو
اینجا با بچه های تفحص داریم دنبال مین ها میگردیم تا خنثی شون کنیم . افتخار من اینه که آقا بعد از شهادتم این جمله رو خطاب به من گفتن
یه کتابم هست که خاطرات تفحص من رو توش آوردن بنام شهید گمنام.
وقت کردین بخونین حتما یه خاطره از عملیات والفجر مقدماتی براتون تعریف کنم
یادمه عراق تعدادی از تیپ های کماندویی ،اردنی و سودانی رو به منطقه آورده بود ما تو محاصره دشمن افتادیم آتیش بارونمون کردن کانال رو به محصره در آوردن
چند ساعت همهمون زیر باران آتیش و خمپاره و رگبار وتوپ بودیم
دشمن هم با بلندگو بهمون فحش میداد و میگفت هیچ راه فراری ندارین .
چشتون روز بد نبینه اوضاع خیلی سختی داشتیم
بچه ها تو خاکها دنبال فشنگ میگشتن به هر سختی که بود یک هفته مقاومت کردیم
یکم و آب و کمپوت باقیمونده رو جیره بندی کردیم بچه ها گرسنه و تشنه بودن اما با این وجود هر وقت صدای بلندگو دشمن که بلند میشد بچه ها فریاد میزدن
الله اکبر الله اکبر الله اکبر
تا روزی که شهید شدم صدای تکبیر بچه ها با لبهای ترک خورده از یادم نرفت روز سوم بهمن سال 1379 از استراحت گاهم اومدم بیرون یه نگاه به آسمون کردم گفتم خدایا به من قول دادی فقط ده روز فرصت داری به قولی که به من دادی عمل کنی و گرنه میرم و پشت سرم رو هم نگاه نمیکنم
و سرتون رو به درد نیارم و در 22 بهمن 79 بعد اینکه 63 تا مین رو پیدا کردیم همراه یکی از همرزمان
صدای انفجار مهیبی در دشت پیچید و افتخار شهادت نصیبم شد و خداوند هیچ وقت خلف وعده نمیکنه .
بهترین یادگاری ازمن مهر نمازیه که حسین شریفی نیا یکی از همرزمانم اون رو برداشت مهری که از خاک پیکر صد شهید بود .
در وصیت نامه نوشتم که اگه شهادت نصیبم شد در قطعه 27 بهشت زهرا منو به خاک بسپارن .
عزیزانم زحمت کشیدن و همین کار رو انجام دادن .از همشون تشکر میکنم.
خب دوستان اینم گوشه ای از زندگینامه من بود
همه شما دوستان قرار عاشقی رو بخدای بزرگ میسپارم .
خدا نگهدارتون
شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات.
التماس دعای فرج،خدانگهدا
ای کاش از ما نپرسند بعد از شهیدان چه کردید
آخر چه داریم بگوئیم جز انبوهی از نقطه چین ها ……
قرار عاشقی با محمد حسن خلیلی
بسم الله الرحمن الرحیم
قرار عاشقی
سلام
تاقلم لب برمرکب میزند
بوسه بر جا پای زینب میزند
مینگارد نقشی از دریای خون
میگذارد سر به صحرای جنون
کربلا میمرد اگر زینب نبود
شیعه می افسرد اگر زینب نبود
زینب سلام الله علیها همون شیرزنی هس که با دست بسته از کربلا بردنش وبادل شکسته به کربلا برگشت……
اربعین نزدیکه…….
اصل مطلب این بود که
یه عده به اسم تکفیری تهدید کردند که حرم حضرت زینب سلام الله علیها رو خراب میکنند.
شیعه هایی از ایران ولبنان وعراق وکشورهای دیگه تو سوریه جمع شدن و مدافعان حرم روتشکیل دادن.
مهمون امشب ما یکی از این عزیزاست
سلام من محمد حسن خلیلی ام
چون روز میلاد امام حسن عسگری بدنیا اومدم اسمم رومحمد حسن گذاشتن.ولی توخونه رسول صدام میکردن.
20آذر 65 تویه روز سرد وبرفی تویه خانواده ی مذهبی توتهران به دنیا اومدم،توبحبوحه ی جنگ
خدا خیرشون بده پدرومادرمو من وداداشمو جوری بار آوردن که کلا اهل مسجد ومنبر وهیئت بودیم.
یه داداش بزرگتراز خودم دارم ،میگن برعکس داداشم خیلی اهل شیطنت نبودم وسرم به کار خودم گرم بود،کلا بچه آرومی بودم
13سالم بود که رفتم تو بسیج ثبت نام کنم،اوایل چون سنم کم بود قبول نمیکردن،اما من اونقدر اصرار وپافشاری کردم تا قبولم کردن.
کلا فعال بودم ویه جابند نمیشدم، عاشق ورزش بودم وراپل وکوهنوردی رو بصورت جدی ادامه میدادم.
دنبال درس عربی ونقاشی و قرآن هم بودم و به زبان عربی هم تسلط کامل داشتم.
شبای جمعه پاتوقم بهشت زهرا و شاه عبدالعظیم بود،هیئت های زیادی ام میرفتم،اما هیئت ریحانة النبی یه چیز دیگه بود وتقریبا از سال 85پای ثابت اونجا بودم تومسجد گیاهی.
تو دانشگاهم رشته ی مدیریت رو انتخاب کردم وخوندم.
سال 88تو جریان فتنه کلا چند روز وسط،معرکه بودم.شوخی که نبود اینا میخواستن به ولایت وانقلاب ضربه بزنن که خدارو شکر وبه یاری امام زمان ناکام موندن.
یه چیز درگوشی ام بگم بهتون ،از اولم میدونستم شهید میشم،نشون به اون نشون که تو 15سالگی اینو به مربی راپلم هم گفتم.
صد حیف که دشمن هیچوقت بیکار نمیشینه،واینبارم چشم طمعش رو به حرم عمه سادات دوخته بود.
نتونستم طاقت بیارم،انگار امام حسین همین الان داشت هل من ناصرا ینصرنی میگفت.
من دوره های سخت نظامی رو گذرونده بودم وتخریب چی قابلی بودم.میتونستم اونجا موثر باشم.
وصیت نامه مونوشتم وبه پدرم دادم واز زیر قرآن رد شدم وراهی شدم….
تو سوریه وتوماموریت ها اسم جهادی ابوخلیل رو انتخاب کردم.
ماه محرم اون سال روتو سوریه بدجور دلتنگ عزاداری های هیئت ریحانة النبی بودم.
آخرشم چهاردهم محرم یاهمون 27آبان 92 وقتی داشتم منطقه رو پاکسازی میکردم یه بمبمنفجر شد ومنو چند روز مونده به تولد 27 سالگی م به آرزوم رسوند.
امام حسین بهترین مزد رو بهم داد،سنگ قبرم یه سنگ قدیمی از سنگ فرش حرم ابا عبدالله بودکه سالم به ایران رسیده بود
گفته بودم بالا سرم روضه ی حضرت زینب بخونن،الانم روسنگ قبرم اینو نوشتن.ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان،نام زینب شنوم زیر لحد گریه کنم
خب دوستان حالا که با اقا رسول آشنا شدیم پای صحبت اطرفیان وپدر ومادرابو خلیل میشینیم تا از ویژگی هاش بگن
خیلی خوش اخلاق وشوخ طبع بود،همیشه لبخند به لب داشت،تو بدترین شرایط،حتی وقتی زیر آتیش دشمن بود
به ولایت وحضرت اقا ودفاع ازحریم ولایت خیلی علاقه داشت.
خیلی بصیرت دینی داشت ومطیع حرف پدر ومادرش بود،وتوهرامری از اونا مشورت میخواست،حتی انتخاب دوست
به رعایت حلال وحرام اهمیت زیادی میداد،بطوری که قبل از رفتن به سوریه حتی خمس پولش رو حساب کرد.
در رابطه با امر به معروف ونهی از منکر خیلی فعال بود وبا هیشکی تعارف نداشت.یکی از دوستاش میگفت بعداز رسول کسی نبود که به ما بگه دروغ نگو،غیبت نکن….
انسان خداشناسی بود ،درمورد توحید خیلی فکر میکرد ومطالعه داشت،به شانس معتقد نبود ،همیشه میگفت این خداست که مدیر همه اموره.
از اون بچه هیئتی های پاکار بود،هرهفته هیئت میرفت و خیلی هم رواین قضیه مقید بود
سر نترسی داشت وتوهر میدونی بود خیلی رشادتها ازخودش نشون میداد
رونگاه به نامحرم خیلی حساس بود،محل کارش شمال شهربود و وضع حجابم اونجا ناجور،هیچ کس ندیده بود رسول یبار سرش بالا باشه واطرافو نگاه کنه
اینم از ویژگی های آقا رسول یا آقا محمد حسن یا همون ابوخلیل.
هرچند که قطره ای از دریای کرامات اخلاقی این شهید بزرگواربود.
همین کارارو میکردن که لیاقت پیدا کردن که راه حضرت ابالفضل رو تو دفاع از حریم اهل بیت ادامه بدن.
رسول وامثال رسول انقدر بزرگ بودن که نمیشه روح بزرگشون رو تو کلمات خلاصه کرد
جسم دنیایی رسول یارای کشیدن سنگینی روح بزرگشو نداشت وفقط 27سال تونست دووم بیاره، انگار از اولشم آسمونی بودنه زمینی.
اینایی که گفتم چیزی نیس،
برای شناختن رسول باید کربلا روفهمید که اونم خیلی سخته.خیلییی.
مگرنه اینکه شهید آوینی میگه:
اگر میخواهید مارو بشناسید باید قصه ی کربلا رو بخوانید،
یه گوشه از وصیت نامه ی آقا رسول به خط خودش
محرم سال بعد،دوستاش رو تی شرت های هیئت عکس رسول رو زدن،رسول رفته بود اما توریحانة النبی هزارتا رسول بود،اینه که دوستاش معتقدن رسول برنده س،
یه عکس یادگاری از ابوخلیل قصه ی ما
اینم اخرین پیامی که قبل شهادتش برا دوستش( محمد حسین پویانفر) که مداح هیاتشون بود فرستاد.
پیامی از دیار شهدا
خرم آنروز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پروبالی بزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
شادی روح شهدا صلوات
التماس دعا ،خدانگهدار
قرار عاشقی با حاج احمد سوداگر
بسم رب الشهدا و الصدیقین
قرار عاشقی
سلام بر شهدا
سلام بر همونهایی که با سلامی معطر به عطر چفیه یکدیگر را ملاقات
و با درودی مصفا به صفای یاعلی همدیگه رو بدرقه میکردن
کبوترایی که سکوی پروازشون سیم خاردار و معراجشون خط مقدم جبهه بود
همون بی بدیلانی که با رنگ خون صفحه عاشقانهزندگی رو نقاشی کردن
و با زمزمه یابن الحسن دعوت حق رو لبیک گفتن
عرض سلام و شب به خير به همه رفقاي عزيز
با يک قرارعاشقي ديگه مهمون دلاي پاکتون هستيم.
مهمون قرارعاشقي که قدوم مبارکشون گروه ما رو متبرک کردن
باهم بريم سراغشون
سلام بزرگوار لطفا خودتون براي ما معرفي کنین
با سلام بر رفقای قرار عاشقی
بنده حاج احمد سوداگر هستم
سال 1339 تو یه خونواده مذهبی در شهر دارالمومنین دزفول به دنیا اومدم
از همون بچگی به مسجد و هیآت میرفتم .
دوره راهنمایی مدرسه سعدی درس خوندم دوران دبیرستان مصادف شد با شروع انقلاب
در تظاهرات شرکت میکردم .
بخصوص در به تعطیل کشوندن دبیرستانها و راه اندازی تظاهرات بر علیه رژیم شاه و اینکه تو ساخت سه راهی برای مبارزه با مزدوران رژیم فعالیت داشتم
وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد وارد سپاه شدم .قبل از شروع جنگ به همراه رفقا در قالب تیمهای گشتی شناسایی
اقدامات دشمن رو زیر نظر داشتیم با شروع جنگ همراه نیروهای ارتش به منطقه دشت آزادگان اعزام شدم و بعد رفتم منطقه کرخه
اونجا همراه بچه ها با تفنگ 106 مانع عبور لشکر دشمن از پل کرخه برای تصرف دزفول شدیم و تو این ماموریت تعدادی از تانکهای دشمن منهدم شد ..
از همون ابتدای جنگ کار اطلاعاتی رو انتخاب کردم
در جبهه صالح مشطط کرخه حین ماموریت ،رو مین رفتم و پای چپم قطع شد
بعد از دوران نقاهت حالم بهتر شد و دوباره به جبهه برگشتم
و در عملیات فتح المبین به عنوان مسئول اطلاعات لشکر قدس مشغول خدمت شدم
از خودم تعریف نباشه چون خیلی باهوش بودم و دارای قدرت فوق العاده و منطقی نسبت به مسائل نظامی به همین دلایل بنده رو به سمت معاونت اطلاعات قرارگاه کربلا منصوب کردن
در عملیات پیروزمند والفجر 8 مسئولیت خطیر اطلاعات این عملیات رو در منطقه خرمشهر به عهده داشتم
بجز خودم پدر و برادرهام هم در جبهه بودن و در عملیات کربلای 5 یکی از برادرهام شهیدشد
تا پایان جنگ در جبهه فعال بودم و حتی یکسال بعد جنگ هم برای تثبیت موقعیت پدافندی جبهه ها و دفاع در مقابل تجاوزات احتمالی دشمن در سمت جانشین فرمانده قرارگاه عملیاتی قدس در جبهه حضور داشتم بعد از دوران جنگ در این سمتها مشغول خدمت به نظام مقدس جمهوری اسلامی بودم
1- جانشینی فرماندهی لشکر 7 ولیعصر عج
2- فرماندهی لشکرهای 8 نجف اشرف ، 25 کربلا و 27 محمد رسول الله
3- معاونت اطلاعات نیروی زمینی سپاه
براتون گفتم بخاطر داشتن هوش و ذکاوت بالا در کارهای اطلاعاتی و آموزشی پیش بینی ها و آینده نگری های خوبی داشتم
تاکیدم بر این بود که فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس برای تدوین علوم و معارف دفاع مقدس برای نسل های آتی تلاش کنن
و خودم از پیشتازان این حرکت مقدس در عرصه ملی بودم
در سال 1385 اقدام به تاسیس پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس کردم
و با پیگیری ها موفق شدم که علاوه بر نهادینه کردن مسائل دفاع مقدس به عنوان یه مبحث علمی و پژوهشی در دانشگاه های کشور ،
دو واحد درس آشنایی با دفاع مقدس برای دوره های کارشناسی دانشگاههای دولتی و آزاد رو به تصویب برسونم
که طی 3 سال اخیر بیش از 2000 نفر از دانشجویان این دروس رو گذروندن
با داشتن محدودیتهای جسمی از جمله تنی پر ترکش و پای قطع شده هیچ وقت خسته نمیشدم
دفاع از انقلاب و نظام و تلاش در جهت تحقق اهداف رو وظیفه خودم می دونستم
ساده زیست بودم و همیشه در هر جایی
حقیقت رو بیان میکردم در انجام گرفتن کارها حساس بودم
همرزمان و فرماندهان به من لقب نابغه اطلاعاتی و نظامی دفاع مقدس و کشور رو دادن
خیلی آرزوی شهادت داشتم تا اینکه پس از سالها مجاهدت بر اثر تآلمات ناشی از جراحات متعدد در دوران دفاع با 75 درصد جانبازی دراسفند ماه سال 1390 همزمان با بیست وششمین سالگرد عملیات والفجر 8 دعوت حق رو لبیک گفتم و به جمع دوستان شهیدم پیوستم و به آرزوی دیرینه م رسیدم
این عکس هم بعد ار شهادتم دوستام ازم گرفتن
ان شاالله شهادت نصیب همتون بشه .
خب دوستان گلم
اینم گزیده ای از زندگینامه من بود تا وقت شهادت
دیگه از حضورتون مرخص میشم و همتون رو به خدای بزرگ میسپارم
مراقب انقلاب و رهبر باشین
ان شاالله ظهور آقا امام زمان
خدانگهدارتان .یا علی
قرار عاشقی با عبدالله اسکندری
بسم رب الشهدا والصدیقین
▪️بابی انت وامّی یا ابا عبدالله
قرار عاشقی
سلام دوستان عزیز
با اجازه تون امشب میخوام قبل از اینکه بریم سراغ مهمون عزیزمون یه مقدمه براتون بذارم که البته بی ربط به مهمون امشبمون نیست
سری به نیزه بلند است دربرابر زینب،
خدا کند که نباشد سر برادر زینب
لا یوم کیومک یا اباعبدالله
میخوام بگم یاحسین همه مون باور داریم که هیچ روزی عاشورا نمیشه وزبانها تا قیامت قاصره از بیان مظلومیت شما واهل بیت شما…
ولی امشب اومدم از مردهایی بگم که هرچند تو روز واقعه نبودن،اما الان 1400سال بعد، اومدن وبه ندای هل من ناصرا ینصرنی شما لبیک گفتن وسینه سپر کردند برای دفاع از حریم اهل بیت شما
مردایی از نسل زهیر وحبیب که اهل عمل هستن و یا لیتنا کنّا معک فقط رو زبونشون نیست وباهمه ی وجود نشون دادن که فدایی شماهستن.
مردایی که به تأسی از ارباب بی کفنشون از خانواده وپست ومقام وآرامششون گذشتن وبدون هیچ چشمداشتی وفقط به عشق ارباب شون اومدن تو وادی جهاد وعباس وار وعلی اکبر وار از همه ی وجودشون مایه گذاشتن
مهمون امشب ما یکی از این شیر مرداست،باهم پای صحبتشون میشینیم،وحرفاشونو نه باچشم سر که با چشم دل میخونیم،
اگر اشکی که برای امام حسین (ع) می ریزیم ، در مسیر هماهنگی روح ما باشد ، پرواز کوچکی است که روح ما با روح حسین می کند . اگر ذره ای از همت او ، ذره ای از غیرت او ، ذره ای از تقوای او ، ذره ای از توحید او در ما بتابد و چنین اشکی را چشم ما جاری شود ، آن اشک بی نهایت قیمت دارد.
استاد شهید مرتضی مطهری
سلام،من عبدالله اسکندری هستم،پانزدهمین روز از بهار سال 1337تو قصرالدشت شیراز تویه خانواده ی مذهبی بدنیا اومدم.
تا قبل از انقلاب که تکلیف ما بچه مذهبی ها مشخص بود.
شرکت تو تظاهرات ها واعتراضات مردمی وفعالیت علیه رژیم طاغوت باپخش اعلامیه ودیوار نویسی و…..
اخه وظیفه حکم میکرد که همه ی تلاشمونو بکنیم تا ماهیت این رژیم بی دین وخائن ومنحوس رو افشا کنیم.
خدارو شکر تلاشهامون نتیجه داد و انقلاب پیروز شد
سال 58 وارد سپاه شدم وبلافاصله رفتم کردستان برای مقابله با کومله های منافق.
همونجا بود که با حاج احمد متوسلیان آشنا شدم.
اما مشکل اینجا بود که دشمن یکی دوتا نبود که،
انگار همه دست به دست هم داده بودن تا انقلاب نوپای مارو از پا بندازن.
نمیدونستن انقلاب فدایی هایی مثل من داره که با یه اشاره رهبرشون حاضرن حتی سرشونو بدن.
سال 59 که جنگ شروع شد خودمو به جبهه ی جنوب رسوندم.
اولین حضورمم هم تو سوسنگرد بود.
سال 60 با دختر خاله م ازدواج کردم.
شرطم هم براشون این بود که تا جنگ هست من باید تو جبهه حضورداشته باشم.
بنده خدا همسرم هم حرفی نداشت ،خدا خیرشون بده هیچوقت پشتمو خالی نکردومن باخیال آسوده تونستم همیشه تو جبهه باشم وبه امام ومملکتم خدمت کنم.حاصل این ازدواج هم دوتا دخترخانوم ویه آقاپسر گل بود.
در طول دورانی که جبهه بودم اصلا پست ومقام برام مهم نبود،معتقد بودم باید مفید بود واین برام کافی بود.
خلاصه هر بار یه وظیفه ای بهم میدادن.
تیری بارچی،تک تیرانداز،مامور اطلاعات وشناسایی و…
تو عملیات های مختلفم مسئولیت های مختلفی داشتن ولی از اونجایی که خیلی ان به گفتن چن تاش اکتفا میکنم
عملیات بدر جانشین فرمانده گردان
عملیات والفجر یک جانشین تیپ مهندسی
عملیات کربلای 1و3و4و5و8 رئیس ستاد تیپ الاهادی،
و……….
نمیدونم تواین مدت چرا شهادتم نصیبم نشد وفقط قسمتم چند تا ترکش نقلی شد.
جنگ که تموم شد 2سال تو اهواز موندم و خدمت کردم ،بعدش بهمراه خانواده برگشتیم به زادگاهم شیراز.
تا یادم نرفته اینم بگم از درس خوندنم غافل نبودم و تونسته بود مدرک کارشناسی ارشدم رو تو رشته ی جغرافیای سیاسی بگیرم.
بعداز جنگ مسئولیت های زیادی داشتم که آخریش رئیس بنیاد شهید شیراز بود ،وچه وظیفه ی سختی.
تمام تلاشمو میکردم تا باری از رو دوش خانواده های شهدای عزیز وجانبازان بردارم.معتقد بودم هرکار کنیم بازم در مقابل ایثار اونها کمه.
سال 92 بازنشسته شدم.
خبرهای عجیبی از سوریه وعراق به گوش میرسید،یه گروه هایی به اسم داعش وتکفیری داشتن تو منطقه جولان میدادن و هی تهدید به تخریب اماکن متبرکه میکردن.
زهی خیال باطل،نمیدونستن اهل بیت فدایی هایی مثل ما داره که حاضریم سر بدیم وخال به حرم اهل بیت نیفته.
یبار که تو جمع دوستان بودم وحرف از این تکفیری های خبیث بود گفتم
والله قسم اگر ببینم باب شهادت در هر گوشه از جهان باز شده است با آغوش باز به آنجا رفته وتا شهادت را درآغوش نکشم باز نخواهم گشت.
در شهادت تو سوریه باز شده بود،ومن میخواستم بایه تیر چند تا نشون بزنم.
هم به دفاع از حریم اهل بیت برم
هم جهاد کنم که وظیفه ی دینی وشرعیم بود
وهم ان شاالله به خیل دوستان شهیدم ملحق بشم که تو دفاع مقدس ازشون جامونده بودم
دیگه صبر ودرنگ جایز نبود.
دو سه ماهی گذشت،ماه رجب بود،
به همسرم گفتم بعداز اعتکاف میرم لبنان.
اعتکاف بهترین جابود برای خلوت بامعبودم ،سبک شدم ،سبکبال وفارغ.
بعداز اعتکاف به همسرم گفتم که میخوام برم سوریه،خدابهش جزای خیر بده،مثل همه ی این 33سال باهام یه دل شد وقبول کرد
چند روز بعداز اعتکاف عازم تهران شدم تا از اونجا به دمشق پر بکشم.
تو فرودگاه کارت شناسایی سپاهم رو به پسرم دادم چون دیگه بهش احتیاجی نداشتم،دیگه پست ومقام های دنیوی به دردم نمیخورد.
ساعت 4وبیست دقیقه ی همون روز به خانومم اس ام اس دادم
باتوکل بخدا من پریدم
شب مبعث بود،حال وهوای عجیبی داشتم،یهو به دوستام گفتم دوس دارم اگه شهید بشم با لباس سپاه دفن بشم،دوستام خندیدن وگفتن اگه شهید بشی میفرستنت تهران اونجام کفنت میکنن ،ماسعی میکنیم اجازه بگیریم لباس سپاه رو تو قبرت بذاریم.
هیچکس نمیدونست خدا همون لحظه آرزوی منو براورده کرده.
اونشب زنگ زدم و باتک تک بچه ها حرف زدم،فرداش دوباره به خانومم زنگ زدم وگفتم به خانواده م اطلاع بدن من سوریه م،اخه هیچکدوم از خواهر برادر هام خبر نداشتند
روز مبعث افتاده بوداول خرداد،سالگرد ازدواجمون.
ومن بعداز سالها به آرزوم رسیدم و شربت شیرین شهادت رو تو دفاع از حرم ناموس امام زمان سر کشیدم.
پیکرم به دست ابوجعفر نامی افتاد که فرمانده گروه تکفیری اجنادالشام بود.
سرمواز تنم جدا کردن وبه نیزه کردن وعکسهاشو تواینترنت گذاشتن تا دل خانواده مو خون کنن.
ولی مگه نه اینکه خانواده ی من پیرو حضرت زینب سلام الله علیها بودن ومن هم برای دفاع از ایشون به اونجا اومده بودم؟
راسته که میگن عدو شود سبب خیراگر خداخواهد،
این اتفاق باعث شد تامن وخانواده م طعم قطره ای از دریای مصیبت های اربابمون اباعبدالله واهل بیتشو بچشیم.
داعش خواست پیکرمو با پول معاوضه کنه که خانواده م راضی نشدن پول بیت المال به دست اون حروم لقمه ها برسه ومن به آرزوم که همون دفن شدن با لباس سپاه بود رسیدم
عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است،
دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است
اینم چندتا عکس یادگاری ازمن
شادی ارواح طیبه ی شهدا به ویژه شهدای مدافع حرم صلوات.
التماس دعای فرج،خدانگهدار
قرار عاشقی با شهید مهدی امینی
بسم رب الشهداء والصدیقین
زندگی زیباست،اماشهادت از آن زیباتراست
سلام وعرض ادب واحترام خدمت رفقای قرارعاشقی
والبته یک سلام ویژه
خدمت آقایون وخانومهای مهندس
آخ مهمون امشب ما از بروبچه های عزیزومحترم جامعه ی مهندسی هستند.
بریم باهاشون آشنا بشیم ممنون می شم
تا آخر مارو همراهی کنید
قبل از معرفی خودشون چند خطی من براتون بگم….
مهمان امشب ما سجاده اش بوی بهار می دهد.
وتمام ثروتش را با آسمان قسمت کرده است.
فارغ از هر پست ومقامی است وبه دنبال خدمت کردن است.
چمدان های رفتنش از بار دنیا خالی خالی ست.
کاش کمی ما هم اینگونه بودیم.
عزیزانی که آرامترین خوابهای زمین را برایمان تعبیر کردند ورفتند.
همیشه نوشتن از عاشقانه ها دشوار وسخت است.
واگر نباشد کمک وعنایت شهیدان زبان قاصرما توان گفتن از ایشان را ندارد.
خلاصه کنم
بریم با آقا مهندس قرار امشبمون بیشتر آشنا بشیم.
سلام دوستان من مهدی امینی هستم فرزند سوم خانواده ومتولدسال ۱۳۳۲ ازشهرستان ارومیه شهر مردمان غیورومقاوم
فارغ التحصیل رشته ی راه وساختمان ازدانشگاه علم وصنعت تهران هستم.
تعریف از خود نباش می دونید دیگه برای ورود به این دانشگاه باید پایه قوی داشته باشی ودارای رتبه خوبی باشی.
اون روزهایی که دوستان ورفقای دانشگاه همه به دنبال درس خوندن بودن وبه فکر پاس کردن دروسی نظیر استاتیک،مقاومت،تحلیل ویا بتن وفولاد ویا پروژه بارگذاری بودن من به مطالعه کتب مختلف مذهبی وآثارامام خمینی می پرداختم.البته درسم رو هم می خوندم.(قابل توجه مهندسان عزیزکه خودشون روفقط معطوف به کتب درسیشون می کنند)
دراین دوره بودکه به جریان مبارزه بارژیم طاغوت پیوستم ودر کش وقوس این فعالیتهای سیاسی مدتی زندانی شدم.
بعد از این اتفاقات بود که لاجرم درنقش مدیر یک شرکت بزرگ راهسازی در راستای عمران وآبادانی شهر ومیهن عزیزم مشغول به فعالیت شدم.
هرچندکه مدیرشرکت بودم ولی مسؤلیتها هرگز من رو مشغول به خودم نکرد.
برای همین باشروع جنگ تحمیلی دراولین روز جنگ مسؤلیتها رو رها کردم وعاشقانه وبامیل قلبی به سوی جبهه های جنوب رفتم وبرای حفظ وحراست از انقلاب به سپاه پاسداران ملحق شدم.آخ علاقه شدیدی به انقلاب ☺️داشتم.
شاید بعضیهاتون بگین کار اشتباهی کردم.پست ومیزومقام رو ول کردم رفتم جنگ تا اسلحه دست بگیرم.اما نه من مشتاقانه وداوطلبانه رفتم تا برسم به آرمانها واهدافم.
ابتدای کار به شهرآبادان رفتم ودر قسمت عملیات مهندسی سپاه شروع به فعالیت کردم وچون خرمشهردرخطرسقوط بوداز آبادان به خرمشهر رفتم واونجا آرپی جی دست گرفتم.وجانانه مقابل دشمنان بارفقام ایستادگی کردیم.
همونجا بود که به دلیل شدت درگیریها یه عده فکرکردن من تویه خرابه گیرافتادم وشهیدشدم.ولی نه قسمت ما چیزدیگه ای بود.
لحظه ی شهادت من یکی از دوستام کنار من بود وایشون اون لحظات رو اینطور نقل می کنه
من یک وقتی رادیدم که آقا مهدی تلو تلو خوران دارند به طرف من می یان وبه زانو روی زمین افتادند.من به طرف ایشان دویدم.سرایشون رو به زانو گرفتم.دوسه باری صدا زدم آقا مهدی آقا مهدی جوابی نشنیدم
انگار درعالمی دیگر بود!!!
همانطور بهت زده چشمم به سیمای روحانی اش بود.یک لحظه چشمهایش رو گشود ونگاهی به من کرد. دیدم لبهایش تکان می خورد به دقت که گوش کردم دیدم جملاتی را باخود زمزمه می کند"یا الله یاالله رضا برضایک،یاغیاث المستغیثین”
وبعدچشمش روبست وروحش به ملکوت اعلاء پیوست.
از دوست وهمرزم عزیزم کمال تشکر رو دارم که اون لحظات آخر من رو براتون کامل نقل کرد.
اما یک نکته جالب هم از زبان همسر عزیزم بشنوید که خالی از لطف نیست
یه روز به آقا مهدی گفتم چرا اسمت رو عوض کردی؟؟
(نام قبلی مهدی شهرام بود)
آقا مهدی هم جواب داد:بعد از شهادت من می فهمی که چرا اسمم رو تغییر دادم.
آخ من دقیقا در شب تولد امام زمان عج به شهادت رسیدم (۲۸خردادماه۱۳۶۰)چه روز خوبی شهادتم مصادف شده بود با میلاد آقاومولایم حضرت مهدی عج ولقب گرفتم مسافر نیمه ی شعبان
در ادامه صحبتهای خانومم رو بشنوید:
فرمانده سپاه به خانه مااومد وگفت:امروز میلاد حضرت مهدی عج وآمده ایم به شماتبریک بگوییم.من هم گفتم مثل اینکه می خواهید دوتاتبریک بگویید.دیگرچیزی بنده خداها نگفتن ورفتن ومن فهمیدم که مهدی شهیدشده است
در آخر قبل اینکه عکسم رو ببینید وبیشتر باهام آشناشین
صحبتی دارم باهاتون خودمونیم ولی انگار این صحبتهای من به درد امروز شما هم خیلی می خوره
(فرازهایی ازسخنان سردارمهندس مهدی امینی)
مایک تکلیف داریم وآن عمل کردن به احکام است وگوش دادن به فرمان امام وولایت فقیه ما مجبور نیستیم که ببینیم نتیجه چه خواهدشد ما به إدای تکلیف مؤظفیم.
اگرماروحانیت روازدست بدهیم انقلاب از دست می رود.
اگر این جنگ به ما تحمیل
نمی شد من روزانه حداقل ۵۰۰متر شاهراه می زدم.(مهندسان عزیز توجه توجه)الان منافقان ودشمنان ما رو مجبور کردن که کارهای عمرانی رو کنار گذاشته وتفنگ بر دوش بگیریم.
ومن الله توفیق
این هم یه عکس از خودم تا همدیگر رو بیشتر بشناسیم
التماس دعای فرج
یاعلی
قرارعاشقی با حامد،جوانی
بسم رب الشهدا والصدیقین
السلام علیک یا مولانا یا اباعبدالله
قرار عاشقی
مهمان امشب
شهید حامد،جوانی
سلاااااام، من حامد جوانی ام
بچه ی دیار غیور پرور آذربایجان،
دیار باکری ها وشهید آیت الله مدنی
بعله درست حدس زدین من بچه ی تبریزم،
26آبان 68 تو یه خانواده ی خیلی مقید ومذهبی به دنیا اومدم.
یه داداشی بزرگتراز خودمم دارم.
پدرومادرم که خدا خیرشون بده ،از اون آدمای نیک روزگارن،
دوران بچگی من همه تلاششون این بود که منو بچه مذهبی وهیئتی بار بیارن که خداروشکر زحماتشون نتیجه داد.
بچگی مو توهمون تبریز بودم وبزرگ شدم ومدرسه رفتم.
سال 88بود که رفتم سپاه وهمزمان تو رشته ی علوم نظامی مشغول تحصیل شدم.
تا اینکه زد واین داعش لعنتی پیداش شد.
فک میکردن بچه شیعه غیرت نداره وبیکار میشینه
گفتم یاحسین ،مگه ما مردیم که کسی بخواد دوباره به خانم رقیه سیلی بزنه؟
حضرت رقیه وحضرت زینب سلام الله علیها ناموس امام زمان هستن .شیعه باید بمیره که به مزار ایشون بخواد تعرضی بشه
بعدشم هدف این داعش خبیث خشکوندن ریشه ی اسلامه،باید جلوش می ایستادیم خب.
به پدرومادرم گفتم میخوام برم سوریه برای دفاع از حرم بی بی
بنده خداها گفتن راضی هستیم به رضای خدا.خدا خیرشون بده ،
من که همیشه دعاگوشونم
خلاصه رفتم دمشق،اونجا حالم خیلی خووووب بود واگه دلتنگی برای پدر ومادرم نبود مرخصی هم نمی اومدم
بار آخری که خواستم برم سوریه،
اول قرار ازدواجمو کنسل کردم.
بعد به پدر ومادرم گفتم دوس دارم از زیر حلقه ی یاسین رد بشم.
میدونین حلقه ی یاسین چیه؟
یه حلقه ایه که آیات قرآن روش مینوسین هرکی از زیرش رد بشه وآرزو کنه بر آورده میشه،
منم از زیرش رد شدم وشهادت رو آرزو کردم
توجبهه سوریه بهم لقب آچار فرانسه داده بودن،
همه تلاشم این بود که هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم وبودنم مفید باشه اونجا.
از توپخونه گرفته تا نبرد زمینی،
همه جا بودم.
از اون لعنتی هام هیچ ترسی نداشتم،مگه چیکاره بودن ؟؟؟
تا جایی هم که میتونستم فرستاده بودمشون جهنم
برا همینم حسابی از دستم کفری بودن.
تا اون حد کینه ی منو به دل داشتن که منو با موشک تاو(ضدتانک ) زدنم،ومن مجروح شدم واوردنم تهران
بنده خدا بابام که اومده بود سوریه برابرگردوندن من ،میخواست اونجا بمونه وبجای من بجنگه ولی خب قبول نکرده بودن،
اردیبهشت 94 برگردوندنم تهران وبستری شدم.
میدونید چیه؟
هر وقت روضه میرفتم میگفتم کاش روضه ی حضرت ابالفضل بخونن.
اخه همه ی ما ترکها معروفیم به حضرت عباسی بودن
خیلی دوستشون داشتم
لطف وخدا وایشونم موقع شهادت نصیبم شد ،میدونید چرا؟
اون موشک دوتا چشم ودوتا دستم روبرده بود ،درست مثل سقای کربلا
[, بیمارستان که بودم حضرت آقا یه نامه به پدرم نوشتن وفرمودن ما علاوه بر جهاد ثواب هجرتم میبریم،همون نامه کلی باعث آرامش پدرم شد ]
تا اینکه بالاخره تیر ماه 94 از این جسم دنیایی راحت شدم و آخ جووووووون،
بعله شهید شدم.
همشهری هامم سنگ تموم گذاشتن تو تشییع پیکرم
[ اینجام خونمه،تشریف بیارین خوشحال میشم]
[راستی همسایه ی داداش محمود رضا بیضایی هم هستم وحسابی خوش میگذرونیم ]
[اونم وصیت نامه مه بخونین بد نیس ]
[اینم منم تو حرم عمه کوچولوی سادات،خب دیگه من باید برم،التماس دعای فرج،خدانگهدار]
قرارعاشقی با سیدالشهداء
بسم رب الحسین علیه السلام
قرار عاشقی
دلداگی با یاران وفرزندان ابا عبدالله
شب دهم
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع
مکن ای صبح طلوع
سلام دوستان
بالاخره رسید،شب واقعه
مارا به سخت جانی خود این گمان نبود.
عاشورای امسال هم داره میرسه،
وما بازم داریم یه عاشورای دیگه رو بدون سرور وآقامون پشت سر میذاریم،
پس بیاین تواین شبها تا میتونیم این دعا رو ورد زبونمون کنیم،
اللهم عجل لولیک الفرج
امشب رو مهمون ارباب بی کفنمون هستیم
سلام
من حسینم ،عزیز فاطمه ام
پسر شیر مرد این عالم
نوه ی ختم مرسلین هستم
زینت دوش،حضرت خاتم
شافع امتم بقول نبی
یکی از پنج تن به زیر کِسام
تودل هرکی عشق من باشه
این فقط کافیه برا شیعه هام
رسول الله همیشه منو شافع امتی صدا میکردن.
اومدم تا بگم براتون از
بلاهایی که اومده به سرم
از مدینه،روزای بچگیمو….
تاهمون روز کربلا، که سرم….
خوشیمون رفت وقتی پیغمبر
دعوت حق رو بعله گفت. و رفت
وای از کوچه، سیلی ومادر
از یتیمی شروع دوره ی سخت
چاه همراز شدبرای علی
نخل ها همنشین شیر خدا
چندسالی گذشت تابابا
شد خلیفه، به کوفه رفت ،اما…
پدرم، وقت صبح ،محراب و….
ابن ملجم وتیغ زهرآلود
همه ی ماجرا فقط این بود
عاقبت مثل مادرم آسود
بعدِ بابا مصیبتی دیگر
قصه ای از غریبی حسنم
جگرش لخته شد زِ زهر جفا
داغدار همیشگیش منم
اینا فقط قطره ای از دریای مصیبت هایی بود که برما اهل بیت وارد شده بود.
واما قصه ی من
بعداز به درک واصل شدن معاویه ،پسرش یزید شد خلیفه.
مردم کوفه که این خلافت رو مخالف صلح برادرم حسن با معاویه میدونستن نامه ای با 18 هزار امضا برا من فرستادن تا با من بیعت کنن.
قصه ی من شروع شد تازه
نامه ای باهزار ها امضا
داستان سفیری مسلم
حج نصفه وَ راه کرب وبلا
نیتم جنگ توی کوفه نبود
بی سپاه وبدون همّ وغم
کاروان خانواده ام بودو….
چندتا یار خیلی نزدیکم
کوفیان باز عهد وپیمانِ
خودشون روشکسته بودن و من…
دیر فهمیدم اون زمانیکه
مسلم وتشنه وغریب کشتن
دومین روز سال ناچاراً
تو یه دشتی بنام کرب وبلا
خیمه هارو همه علم کردیم
قسمتم بود انگاری اونجا…
چند روزی رومنتظر بودیم
شب هفتم فرات روبستند
جیره مون خیلی خیلی کم بودش
همگی با یزید همدستند
نهمین روز ،روز عباسم
ماجراهای یک امان نامه
بیعتی سفت وسخت تر بامن
پاسخی سخت به همان ،نامه
حیدر ثانی ام علمدارم
شیرمرد یَلَم ،برادرمن
ساقی کاروان،همه کس من
تکیه گاه سپاه ولشگرمن
شب روز دهم رسید از راه
همه روجمع کردم وگفتم:
من بیعتم رواز شما برداشتم،فردا برگشتی از این جنگ نیست وهرکس بمونه شهید خواهدشد،همه جارو تاریک میکنیم تاهرکس میخواد بتونه بره.
واینطور بود که یارای باوفام بامن تجدید بیعت کردن.
بنابود جنگ تاسوعا باشه اما من به علمدارم گفتم مهلت بگیره تا امشب روبه دعا وعبادت بگذرونیم.
آخرای شب رفتم ودورتادور خیمه ها رو گشتم وهر چی خاروخاشاک اونجابود رو کندم.
چون میدونستم فردا بعداز کشته شدن ما خیمه ها روآتیش میزنن واهل بیت پابرهنه مجبورند بدوند.گفتم لا اقل پاهاشون کمتر زخم بشه
شب تموم شد،سپیده زد خورشید
روز موعود ،روز جنگ رسید
ما 72نفر بودیم ولشکر ابن زیاد 30هزار نفر،
همین که بالشگر عمرسعد روبرو شدم وآتش جنگ شعله ور شد خداوند امدادهای غیبی شو برام فرستاد بطوری که بالهاشونو بالای سرم باز کردندوبه من اختیار دادن بین پیروزی بر دشمن ولقا الله یکی روانتخاب کنم که من دومی رو انتخاب کردم(بنا به روایت از امام صادق علیه السلام،کتاب لهوف)
بنا به جنگ تن به تن شد ،هرکدوم ازما میرفت،چندین نفراز اونا روبه هلاکت میرسوند وبعداونها همگی با نامردی تمام حمله ور میشدن بهش.
وقت نماز شد،وما توهمون میدان جنگ نماز روبرپا کردیم،اصلا هدف ما از جنگ احیای نماز وامربه معروف ونهی از منکر بود،اما اونا بازهم رحم نکردن وتیربارونمون کردن.
اکبر وقاسم وابوالفضلم
حرّ،زهیر وسپید موی حبیب
اصغر شیرخواره ام حتی
پرکشیدند ومن غریبِ غریب…
بی پسر،بی برادر ویاور
یک تنه بین آنهمه کوفی
پس کجایند صاحب امضاها
شهرت کوفی است ،لایوفی
دست وسر،سینه،یک به یک مجروح
بعد جنگی شدید افتادم
گودی قتلگاه من باشمر
زینبم با هزار حسرت وغم…
آمداز راه وگریه کرد فقط
شمر ملعون به روی سینه ی من
خنجراز کین کشید یکباره
در دلش کهنه بود کینه ی من
وای از عصر روز عاشورا
همه سرها به روی نیزه شدند…
خیمه هاروآتیش زدند واهل بیتم روبردند اسیری…
بر بدن من 1950 زخم زده بودند،شاید باورش سخت باشه،
اما نیزه رو به جای نیزه،شمشیر روبه جای شمشیر وتیر روبه جای تیر میزدن.
عرب جاهلی یه رسمی داشت
که بهش قتل صبر میگفتن
دورآهو میگشتن وکم کم
با شکنجه وزجر میکشتن
این نانجیبا هم عصر عاشورا انگار یاد دوران جاهلیت عرب افتاده بودن.
یبار 4یا 5ساله بودم،از در مسجد وارد شدم،آقا رسول الله بالای منبر بودن،با دیدن من شروع کردن به گریه وبه من فرمودن:
تَرَقَ عَینَ البُقَه
یعنی:
بیا بالا ای چشم پشه.
هیچکس اونموقع نفهمید چرا رسول الله منو اینطوری خطاب کردن؟
تا اینکه سالها گذشت.
شاهزاده ای به نام فرهاد میرزا اعتماد السلطنه که از محبین اهل بیت بود ونویسنده ی مقتل معتبری بود،به فرنگ رفت.
تازه میکروسکوپ اختراع شده بود،آوردن خدمتش وبهش گفتن این دستگاه همه چی رو بزرگتر نشون میده،
ما یه چشم پشه رو جدا کردیم تا شما ببینید،چشم پشه 1950تا شبکه داره،
یهو دیدندفرهاد میرزا نشست روی زمین وهای های گریه کرد،
تازه بعداز هزارو چهارصد سال معنی حرف رسول الله رو فهمیده بود.
درآخر اینو بگم هدف ما از قیام فقط احیای نماز بود وزنده نگهداشتن دین،مبادا این روزاسرگرم هیئت بشید ونمازتون قضا بشه.
صلَّ اللّه علی الباکینَ علی الحُسین
دوستای قرار عاشقی اینم ازمهمون امشب ما،امیدوارم تونسته باشم حق مطلب رو هرچند خیلی کم ادا کنم.
التماس دعای ویژه
یاعلی
قرارعاشقی با علی اکبر
یارب الحسین علیه السلام
قرارعاشقی
“ویژه محرم”
دلدادگی بایاران وفرزندان امام حسین ع
سلام قرارعاشقی ها
شب هشتم محرم_
شب جوونهاست شب حاجت گرفتن وکربلایی شدن رفتین مجلس روضه آقا دعا برا فرج یادتون نره ها
حالا بریم یکم عشق بازی کنیم با حیدرکربلا جوون خوش قد وبالای حضرت سیدالشهداع
سلام منو همتون می شناسین أشبه الناس به پیغمبرم .خَلقاًوخُلقاً….
هروقت بابام دلش برای جدش رسول الله تنگ می شد می شست خیره می شد به من آره من علی اکبرم
علی بن حسین بن علی هستم.
درواقعه ی کربلا اولین نفری بودم ازبنی هاشم که از پدرم اذن میدان گرفتم.وپدرم هم بلافاصله فرمودند:
فأذن
راستی یه نکته ای بگم شاید کمترشنیده باشین
در واقعه ی کربلا برای دونفر أمان نامه آوردن یکی برای عموجانم عباس ودیگری هم برای من…..
مردکی ازشام اومد و برای من به اصطلاح خودشون أمان نامه آوردن چون که می گفت توباخلیفه خویشاوندی داری اگرمی خوای برات أمان نامه بگیریم وهرجا دوست داشتی برو.
حالا من رو بگوعصبانی وناراحت من کجا وخلیفه ی ننگین شما کجا!!؟؟؟
البته بیراهم نمی گفتن
من از جانب مادرم یه نسبتی با ابوسفیان داشتم.
مادرمن لیلا دختر"ابی مره ی ثقفی"است.که مادر ابی مره ی ثقفی دختر ابوسفیان بوده…..
درهرحال من به اون أمان نامه اونها محلی ندادم خب آخ خویشاوندی با رسول خدا رو رها کنم وبرم سمت ملعون صفتها…
هنگامی که رفتم برای إذن گرفتن از پدرم
امام ع اینگونه باخود نجوا می کرد:
خدایاشاهدباش جوانی به سوی این قوم می رود که در خلقت واخلاق وگفتار شبیه ترین مردم به پیامبر توست وهرگاه مشتاق سیمای رسول تو می شدیم به چهره اش می نگریستیم.
حالا ازحق نگذریم نمی دونید اونجا بابام حسین ع
چی کشید!!؟؟
به امام صادق ع عرضه داشتند،بهترین لذت برای یک پدر چیه؟
گفتند:
وقتی ببینه بچه اش خوش قدوبالاشده و جلوش راه می ره.
اون لحظه آخرهم پدرم نگاهی مأیوسانه به من انداخت وچشمانش را به زیر انداخت وگریست…..
اما بریم سرقصه ی آسمونی شدنم که حرف خیلی زیاد…..
در روز عاشورا در اولین یورش به دشمن وجنگ نمایانی که از خود نشان دادم ۱۲۰نفر از اونها رو به هلاکت رسوندم اما دیگه طاقت نداشتم وبرگشتم پیش مولا وپدرم حسین ع وعرضه داشتم:
ای پدرجان تشنگی مراکشت وسنگینی اسلحه مرابه زحمت انداخته آیاجرعه ای آب هست که به من بدهی؟؟
بابای عزیزم تواین لحظه گریستند وفرمودند:
إی أمان پسرم از کجا برایت آب بیارم اندکی دیگر مبارزه کن،دیری نمی گذرد که جد بزرگوارت زیارت خواهی کرد وتوراازآبی سیراب کند که هرگز تشنه نشوی.
در روایتی دیگرکه در کتاب مقتل معصومین آمده این لحظه رو اینگونه بیان می کند
امام حسین ع گریست وفرمود:
پسرم زبانت را بیاور.زبان من را مکید وانگشتر خودشون رو به من دادن وفرمودن این انگشتر را در دهانت نگهدار وبه میدان نبرد برگرد.امیدوارم پیش ازغروب جدت باجام سرشارخود سیرابت کند آنگونه که پس ازآن هرگز تشنه نشوی.
ومن دوباره به میدان نبرد بازگشتم.(البته کمی ناراحت بودم آخ لبهای مولا وامام زمانم وپدرگلم ازلبهای من هم خشک تربود اون لحظه خیلی لحظه تلخ وسختی بود)دوباره تعدادی از اونها رو به هلاکت رسوندم تا اینکه خبیثی به اسم “مره بن منقذ عبدی” برای من کمین گذاشت وباخودش می گفت:گناه عرب به گردنم باش اگر داغش رو به دل مادرش نگذارم
نانجیب ضربه ای برفرق سرم زد ومن هم افتادم روی اسب ودست برگردن اسب به جایی که سمت خیمه های خودمان بروم به سمت لشگردشمن رفتم واینجا بود که هر نانجیبی که می رسید یه ضربه بر من وارد کرد.
وشاید من تنها شهیدی باشم در کربلا که تعبیر “إربأ إربا” یعنی بدن قطعه قطعه شده براش استفاده شده است.
اما حالا پدرم ومولایم حسین ع به بالین من آمد.
صورت به صورت من گذاشت وفرمود"انی علی الدنیا بعدک العفا”
یعنی پس ازتوخاک براین دنیا باد.
آنگاه مشتی ازخون پاک مرا گرفت وبه آسمان افشاند.قطره ای هم برنگشت.(مقتل معصومین ع جلددوم صفحه ی۳۵۳)
درنقلی دیگر آمده است
پدرم بااسب نیامد به سمت من با قدم آمدودوزانودوزانو خودش رو آورد کناربالین من و آنقدرگریست که عده ای گفتند:او(امام حسین ع)وفات کرد.
عصای پیری بابا مقابلم نشکن
توان بده به من_ناتوان علی اکبر
از اینها سخت تر ودردناک تر برای بابام این بود که به محض رسیدن به بالین من لشگر شروع کردبه هلهله کردن وخندیدن،شاید اگرعمه جانم زینب نمی اومد بالای سر من بابام همین جا کنار من جون می داد.
به محض آمدن، عمه أم خودش رو انداخت روی من واین باعث شد که بابام زیر بغل عمه رو بگیره وببره به سوی خیمه زنان
وبعد امام ع به جوانان بنی هاشم امر نمود پیکر من را به کنار خیمه ها ببرند.
جوانان بنی هاشم بیایید
علی رابر در خیمه رسانید
خدا داند که من طاقت ندارم
علی رابر در خیمه رسانم
ای تازه جوان من،ای راحت جان من
ای سرو_دل بابا،ببین قد کمان من
جسمت به زمین مانده،من خسته ودرمانده
عالم همه درهم ریخت،ازآه وفغان من
یکباردگراینجا،لعل لب خود بگشا
بامن توبگوبابا،ای روح وروان من
در آخر هم برای همتون مخصوصا شما جوونها زیارت قبربابام امام حسین ع رو آرزو دارم
من هم پایین پای پدرم ومولایم امام حسین ع به خاک سپرده شده ام.
السلام علیک یااباعبدالله الحسین ع
السلام علیک ورحمه الله وبرکاته….
قرارعاشقی های عزیز ممنون از همراهیتون
راستش دلم نیومد حالا که امشب عشق بازی کردیم با جوون ابی عبدالله ع از علی اکبرهای امام خمینی چیزی نگیم ویاد نکنیم.
اونهایی که یه عده شون سر دادن پا دادن جون دادن یه عده دیگشون تیکه تیکه شدن
یه سریهاشونم اصلا پیکری ازشون نموند.
یاد همشون بخیر
شهیدی اومد توخواب داداشش وازش خواست که پنج شنبه ها سرمزار او نیان
می دونید چرا!!؟؟
آخ گفته بود ما شبهای جمعه همه ی شهدای جوون میهمان علی اکبر امام حسینیم وقتی شما می یاین سرمزارم من مجبورم پیش شما باشم واز مهمونی جا می مونم.
بله دوستان هم چین جایگاهی
خاطره شهید شدن
شايد اين عكس رو هم بار ها ديده باشين
ماجراى شهادت اين نوجوان از زبان عكاس…
حوالی ظهر بود، گرما بیداد می کرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود و با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود ، رزمنده ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می آمدند.
تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.
در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود ، خسته وتشنه کیسه های شن را پر می کردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود ، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود.
دوربینم را برداشتم و به قصد روحیه دادن به بچه ها و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.
صدای سوت توپ و خمپاره باعث می شد دائم که خیز بروم ،
نمی دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می شدم . کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم . در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم ،گوش هایم تقریبا چیزی نمی شنید، بهد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده ، از موج انفجارها کمی گیج بودم.
دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاد ه اند ، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشها ی آن تمامی صورتش را گرفته بود . بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک می گرفت. جلو رفتم ، صدای زمزمه اش را می شنیدم ، به آرامی می گفت : “آقا اومدم. حسین جان اومدم. “
وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم ،همچنان نجوا می کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم :عزیزم ، فدات بشم ، چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.
حالا اشک هایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی کرد و به آسمان چشم دوخته بود . امدادگر آمد ، اما..،.لحظه ای بعد گفت : “کاری از دستم بر نمی یاد ، شهید شده ، برادر زحمت می کشی ببریش معراج شهدا…
روحش شاد..
راوى؛ مسعود شجاعى طباطبايى عكاس دفاع مقدس
قرار عاشقی با قاسم بن الحسن
بسم رب الحسین علیه اسلام
لا یَوم کَیومَکَ یا ابا عبداللّه
قرار عاشقی
دلدادگی با یاران وفرزندان امام حسین
سلام دوستان
شب ششم هم فرا رسید،
حواستون هست دوستان؟؟
از امشب افتادیم تو سراشیبی دهه،
نکنه عاشورا بیاد و رد بشه وما نتونیم حقش رو اونچنان که باید وشاید اداکنیم
از کجامعلوم محرم سال بعد زنده باشیم؟
بگذریم،بریم سراغ مهمون امشبمون
سلام به همه ی عزادارای امام حسین علیه السلام
یادگار امام دومتون
پسر کوچیک بابا حسنم
یازده سالمه بزرگ شدم
آخرین یاور حسین منم
من عبدالله بن حسن بن علی ابن ابیطالبم،
اومدم تا بگم براتون از…
ظلم هایی که شد به حق عمو
وقتی لب تشنه عصر عاشورا
تنها موند بین کافرا وعدو
از صبح که لشگر عمر سعد لعنتی جنگ رو شروع کرده بودن،همه شهید شدن، همه ی اونایی که به صدای هَل مِن ناصراً یَنصُرنی امام لبیک گفته بودن رفته بودن
اکبر وقاسم وعموعباس
وهب وحر،عمو زهیر وحبیب
همه رفتند ،حسین موند فقط
بی علمدار،بی سپاه وغریب
من تو خیمه کنار عمه بودم
علی اصغر کلافه وبی تاب
طفلکی گشنه بود ولب تشنه
هرچه کردن نرفت بچه به خواب
عمو اومد علی روبرد ولی….
نمیدونم چرا دیگه نیاورد؟
توی خیمه یهو قیامت شد
یعنی اصغر هم حتی آب نخورد
بعداز اینکه سه شعبه به گلوی اصغر خورد،عمو دیگه برنگشت خیمه ها،
انگاری طاقت نگاه کردن تو صورت زن عمو رباب رو نداشت.
راه افتاد رفت سمت میدون به جنگ با اون نامردا
سر ظهری خودم شنیدم که عمو به عمه زینب حسابی سفارش میکرد که هر اتفاقی هم افتاد مبادا بذاری عبدالله بیاد میدون کارزار،
اون تنها یادگار داداش،حسنه،
قاسم که رفت،داغش بسه برامون.
نزدیکای غروب عمه دیگه
نتونست توی خیمه ها بشینه
هردو رفتیم به روی یک تپه
چشمتون روز ،به این بدی،نبینه
چی بگم؟ از کجاش بگم چی دیدم؟
قرار عاشقی زهیر بن قین
السلام علیک یا ابا عبدالله
همسرت که حسینی باشَد تورا زُهِیْر میکند…. وگرنه عِشْقِ زَمینی زَمینَتْ میزَنَد… ارباب
هَمْسَرَمْ باشَدْ ڪَنیزَتْ طِفْل هایَمْ نوڪَرَتْ… این شُروطِ اِزدِواجِ بَچِّه هاےِ هِیْئَتی ستْ
قرار عاشقی ویژه ماه محرم
سلام رفقا
امشب در خدمت یکی از یاران امام حسین ع هستیم .
از ایشون دعوت میکنیم که خودشون رو برای ما و دوستان معرفی کنن
البته ناگفته نمونه که ایشون از مردان شریف و شجاع و نترس در بین قوم خود و شهر کوفه ست .
با عرض سلام
بنده زهیر بن قین بجلی ام از بزرگان قبیله بجلیه که در شهرکوفه زندگی میکردیم.
در جنگهای و فتوحات زیادی شرکت کردم و به همین خاطر جایگاه رفیعی بدست آوردم .
من از یاران و بزرگان سپاه مولایم امام حسین بودم و در روز عاشورا در رکاب اربابم به شهادت میرسم
از زندگیم قبل از واقعه کربلا براتون بگم
از هواداران عثمان بودم موقع بازگشت
بعداز انجام حج، از مکه به سمت کوفه آمدیم
منواصحابم تلاش میکردبم که همیشه دورتراز محل استقرارامام باشیم
امام درمحلی بنام زرود چادرش رو برپا ساخت
ومنو اصحابم چون محل دورترومناسب ترنیافتیم
به اجبار نزدیک امام چادرهامون رو برپاکردیم
مشغول غذاخوردن بودیم که ناگاه شخصی از طرف امام آمدوگفت:سلام زهیرآقا تورامیخواند
همسرم دلهم گفت :فرزند پیامبر تورامیخواندو دررفتن درنگ میکنی؟!برخیزوببین چه میفرماید
بعداز دیدار با حضرت به نزد همسرم آمدم و گفتم :تواز قید زوجیت من رهایی، به اهل خودت بپیوند،چون نمیخوام از سمت من به تو زیانی برسد
اینم براتون بگم که امتناع میکردم از رفتن پیش امام
طوری برنامه ریزی کردم که با امام تویه منزل نباشم
بعد از چند منزل بالاخره یکجا باهم یکی شدیم وامام فرستاد دنبال من
باز هم نمیخواسم برم
به اصرار زنم رفتم
وقتی پیش امام بودم از بین دوانگشت جایگاهم رو تو بهشت بهم نشون داد و اینطوری بود که قبول کردم با امام راهی بشم
تا یادم نرفته بگم در این سفر پسر عمویم سلمان بن مضارب با ما همراه شد
همراه کاروان مولایم حسین ع و یاران با وفا و اهل بیت امام به محلی بنام نینوا رسیدیم که حالا بهش میگین کربلا
عصر روز تاسوعا هنگامی که لشکریان سعد مثل وحشی بسوی خیمه ها هجوم آوردن امام به برادر رشید خود ابوالفضل فرمود برو و باهاشون حرف بزن که به اسلام ایمان بیارن
حضرت عباس ع رفت و برگشت و به مولا و برادر خود فرمود که اهل سازش نیستن .
خلاصه سرتون رو درد نیارم جنگ شروع شد
یکی از طرفداران سعد بهم گفت زهیر : تو از طرفداران عثمانی و شیعه این خاندان علی نبودی چطور به سپاه حسین رفتی ؟؟
منظورش این بود که تو هم به حسین نامه نوشتی
منم بهش گفتم به خدا سوگند هیچ نامه ای ننوشتم
فقط در مسیر راه با مولایم همسفر شدم و یاد رسول الله و منزلتی که امام نزد پیامبر داشت افتادم و فهمیدم که بسوی دشمن میاد و مصلحت دونستم که یاریش کرده و جانم رو برای خدا و رسولش فدا کنم
در شب عاشورا برای تجدیدی عهد با امام حسین گفتم :
بخدا سوگند دوست دارم که کشته بشم و باز زنده و سپس کشته بشم تا هزارمرتبه ،، تا خداوند تو و اهل بیتت رو از کشته شدن در امان بداره .
روز عاشورا از راه رسید .مولایم حسین که همه عالم به فدای او باد صبح عاشورا پس از اقامه نماز صبح
یاران خودش رو سامان دهی داد و منو برای فرماندهی جناح راست لشکر انتخاب کرد
جنگ بین حق و باطل شروع شد یاران امام یکی یکی به میدان جنگ رفتن و پس از رشادتها و لاوریهای زیادی به شهادت رسیدن .
نوبت من شد از امام اجازه رجزخوانی گرفتم
آخه اون موقع وقتی که جنگی رخ میداد کسی که به میدان جنگ میرفت اول رجز خوانی میکرد تا روحیه دشمن رو تضعیف بکنه
منم خطاب به لشکر کوفیان گفتم :
ای مردم کوفه !
من شما رو از عذاب الهی بیم دهم
سپاهیان عمر سعد بطرفم تیر اندازی کردن
یکی از یاران خودی آمد و گفت زهیر امام فرمان دادن که نصیحت بر این قوم بی فایده س و برگرد
بله رفقا از کدام اتفاق روز عاشورا براتون بگم که همش حزن و اندوه بود
لعنت خداوند و فرستگانش بر یزید و یزیدیان
جنگ به این روش بود که یکی از یاران
به میدان میرفت و با دشمن می
جنگید و پس از رشادتهای فراوان
که به شهادت می رسید نوبت نفر
بعد بود در واقع جنگ تن به تن بود .
ظهر هنگام اقامه نماز همراه تعدادی از
یاران مامور شدیم تا از نمازگزاران محافظت کنیم وقتی که نماز تمام شد از امام حسین رخصت رفتن به میدان رزم رو خواستم
امام اجازه داد و به میدان رفتم خیلی شجاع و نترس بودم
تعریف از خود نباشه تونستم 120 تن از دشمنان را به هلاکت برسونم و
سرانجام بدست کثیربن اوس تمیمی در رکاب مولا و سرورم امام حسین ع به شهادت رسیدم .
خوشحال و سعادتمندم که جان ناقابل خود رو در راه اسلام و هدف مولایم که امر به معروف و نهی از منکر بود فدا کردم
بعد از شهادتم امام حسین برام دعا کردن با این مضمون که :
ای زهیر
خداوند تو را از رحمتش دور نسازد و قاتلان تو را لعنت ابدی گرفتار کند
در زیارت نامیه مقدسه هم از من یاد شده
سلام بر زهیر فرزند قین بجلی .
همون شخصی که وقتی امام حسین ع اجازه انصراف از جنگ و بازگشت به منزل را به وی دادگفت:
بخدا سوگند هرگز فرزند رسول خدا رو ترک نخواهم کرد
مهر تربت، عافیت، جانم فدایت یاحسین
یک قیامت ، روز محشر ، عفو اربابم حسین
عزاداری یکایک شما بزرگواران و دوستداران خاندان اهل بیت مورد قبول درگاه احدیت … ان شاالله .
قرار عاشقی با سه ساله کربلا
سلام دوستان،
عزاداری هاتون،مورد قبول،ثبت شده در دفتر ارباب بی کفنمون ان شا ءالله
امشب یه مهمون خیلی عزیز داریم،
بذارین خودشون بگن کی هستن
سلاااام
من رقیه ام،سه سالمه،هر دم اَبَتا یا حسین میگویم
بابامو خیلی خیلی دوس دارم
خوش زبون،ناز ،خوش برو رویم
عمه مم خیلی خیلی دوس دارم
هرجایی فک کنی،کنار منه
نه که خیلی شبیه مادرشم
واسه اینه سه ساله یار منه
شیعه هامون به من لقب دادن
عمه کوچیکه ی همه سادات
من ولی عشق دختر علی ام
همه تون بحر عمه ام صلواااات
خداروشکر ،ازاینکه من کلی
داداشی وپسر عمو دارم
بس که شیرین زبون ومعصومم
همگی عاشق وطرفدارم
خب عزادارایی که عاشق ما خاندان اهل بیت هستین حالا که منو شناختین بریم سر اصل مطلب
همه چی خوب بود تا اینکه
یهویی راهیِ سفر شدیم و…
حج نصفه وَ راه کرب و بلا….
همسفر با غم
وخطر شدیم و..
اومدم تا بگم برای شما
قصه هایی زگوش
وگوشواره
از علمدار مهربون وشجاع
تا علی اصغر و ز گهواره
واما بگم از اون روز
لایَوم کَیومک یا اَبتا یا ابا عبداللّه…
داداشا وپسرعموهایِ_
_سرو قدّم یکی … دوتا…رفتند
اکبر وقاسم وعمو عباس
پرکشیدند وتا خدا رفتند
وهب و حر،عمو حبیب وزهیر
همه شون پر زدند تا بخدا
اصغراز فرط تشنگی بی تاب
بابا بردِش شما بگین ،به کجا؟؟
دیگه طاقت نمونده تا که بگم
چه بلاها سر بابایی اومد
وای از عصر روز عاشورا
از خیانت….. جفای مردم بد
خلاصه…… من همون روز صبح تا به غروب،بی برادر شدم یتیم شدم ]
همین که شمر ملعون سر بابا رو بریدوبه نیزه کرد تنهای تنها شدیم،
دم دمای غروب بود که…
یهو دیدیم که سربازا اومدن
همه جا مثل روز روشن شد
خیمه ها رو آتیش زدن یکجا
همه جا مثل روز روشن شد
شلّاقارو کشیدن و یه دفه
افتادن جون دخترا ،زنها
همگی جیغ وداد میزدیم و..
ناله ی ای خدا میرفت بالا
چادرم رفت،گوشواره م هم
گوش زخمی فقط برام مونده
مطمئن باش نفرینت میکنم
کوفیِ از درِ خدا رونده
سرها رو به نیزه ها کردن،یه زنجیر به گردن داداش علی بستن،وبقیه رم بستن به اون زنجیر
راه افتادیم
کافی بود از کاروان عقب بیفتیم تا با شلاقاشون بیان سراغمون،عمه تاجایی که میتونست خودشو رو بچه ها می انداخت وسپر بلای ما میشد.
بعداز یه مدت به کوفه رسیدیم،همه میگفتن خارجی ها اومدن،من که منظورشونو نمیفهمیدم،مگه ما بچه های پیغمبرشون نبودیم،پس چرا میگفتن خارجی؟؟
بی حیاها رو پشت بوم ها کِل میکشیدنو بهمون سنگ میزدن،میگفتن هرکی بیشتر سنگ بزنه بهشت میبرنش،
بالاخره از اون شهر نکبت گذشتیم و رسیدیم به شام،
ای وای از شام
آخرش بعدِ چند روز سفر
رسیدیم شهرِشومِ شامِ بلا
ماها رو تو خرابه جا دادن
بین سنگ ریزه ها وخاک وخُلا
گیردادم عمه من بابامو میخوام
دلمم بدجوری براش تنگه،
راه نداره، باید بیاد امشب
بی بابا زنده بودنم ننگه
یهو دیدم یه ظرف آوردن
با یه پارچه که روش کشیده بودن
جیغ زدم من غذا نخواستم که
چرا فک میکنید گرسنه م من؟؟؟
خوب که دقت کردم دیدم اونی که زیر پارچه س غذا نیس،یه آشناس یه آشنا که بدجور دلتنگش بودم
بابا جونم خوش اومدی عزیزم
خیلی وقته که……آه…..منتظرم
اون بالا روی نیزه ها دیدی؟
دیدی که چشم به راه منتظرم؟؟؟؟
باباییم اومد اما چه اومدنی.
یه سر زخمی پراز خاکستر بدون بدن،
اما همین که اومد برام بس بود،سرو بغل کردم وبا گوشه دامنم زخمها و خاکستراشو پاک کردم،بعدشم حسابی براش درد دل کردم،گفتم که چیا دیدیم وچیا شنیدیم،بابایی هم باحوصله گوش داد به حرفام،
وقتی سبکه سبک شدم دیدم دیگه اینجا جای موندن نیس منم رفتم پیش بابا وداداشام.
دیگه درد نداشتم،پاهامم آبله نداشت،گشنه مم نبود،فقط دلتنگ ونگران عمه جون زینب بودم،بعد رفتن من اون خیلی خیلی تنها میشد،
اما مگه نه اینکه عمه م کوه صبر بود،پس میتونست دوریمو تحمل کنه،همونجا دفنم کردن.
اینجا خونمه،میبینید (همون که از توی ضریح عکس گرفتن )چقدر عاشق دارم،برام کلی عروسک و اسباب بازی نذر میکنن،تازه شم به اسم من سفره پهن میکنن،اخه من باب الحوائجه ی اهل بیتم، ]
من به لطف خدا با دستای کوچیکم گره های خیلی بزرگو باز میکنم،دعا میکنم به زودی زود شر داعش کنده بشه،تا شماها بازم بتونین بیاین دیدنم،خداحافظ ]
رقیه تنها یک کودک خردسال نیست؛
رقیه تنها یک امامزاده نیست؛
رقیه تنها دختر دردانه حسین علیه السلام نیست؛
رقیه، رمزی از رازهای عاشوراست ]
اصلا رقیه نه ، خیال کن دختر خودت…
یک شب میان کوچه بماند چه میشود…؟
دوستان زحمت کشیدن عکس خار مغیلان رو گذاشتن اینجا همون که خیلی سبزه به این میگن خار مغیلان…
بمیرم برای اون دختر سه ساله ای که روی این خارها…پای برهنه…
سه شخصیت در کربلا
دکتر شریعتی:
در حادثه کربلا با سه نمونه شخصیت روبرو میشویم
اول: حسین (ع)
حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود.
تا آخر میایستد.
خودش و فرزندانش کشته میشوند.
هزینه انتخابش را میدهد و به چیزی که نمیخواهد تن نمیدهد.
از آب میگذرد، از آبرو نه
دوم: یزید
همه را تسلیم میخواهد.
مخالف را تحمل نمیکند.
سرِ حرفش میایستد.
نوه پیغمبر را سر میٔبرد.
بی آبرویی را به جان میخرد و به چیزی که میخواهد میرسد
سوم: عمرِ سعد
به روایتِ تاریخ تا روز ٨ محرّم در تردید است.
هم خدا را میخواهد هم خرما،
هم دنیا را میخواهد هم اخرت.
هم میخواهد حسین (ع)را راضی کند هم یزید را.
هم اماراتِ ری را میخواهد،هم احترامِ مردم را.
نه حاضر است از قدرت بگذرد،نه از خوشنامی.
هم آب میخواهد هم آبرو.
دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی است که به هیچکدام از چیزهایی که میخواهد نمیرسد.
نه سهمی از قدرت میبرد نه از خوشنامی
ما آدمهایِ معمولی راستش نه جرات و ارادهِ حسین (ع) شدن را داریم،نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را
اما
در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست!
من بیش از همه از عمر سعد شدن میترسم
قرار عاشقی شهید حسین همدانی
سلام خدمت همه عزیزان وسروران گرامی
مهمان امشب برنامه قرار عاشقی سردار عزیز وبزرگوار شهید عزیز سردار عالیقدر شهید حسین همدانی هستن
به توکل نام اعظمت
بسم رب الشهدا والصدیقین
مهمان امشب
شهید حسین همدانی
سلام دوستااااااااااااااان ، من حسین همدانی ام، این دو تا عکس رو که میبیند( یکی جوون و یکی پیر) اونا عکس جوونی و پیری مه، البته در هر دو صورت خوش تیپم مگه نه،
اینروزا حالم خیلی خیلی خوبه،
چون بعد از سالها تحمل درد فراق بالاخره به دوستام رسیدم.
تازه شم خدمت بی بی زینب( س ) هم شرف یاب شدم
بالاتر ازاینا میگن قراره خدمت ارباب بی کفنم هم برسم
وای که حال الانم چقدر خووووبه، دعا میکنم که همه تون بحال الان من دچار بشید،
آمین یا رب العالمین
…. خیلی ممنون آقا حسین همدانی مخصوصا برا من خیلی دعا کنید آرزومه شهید بشم
به من گفتن بیام اینجا واز خودم بگم براتون
همونطورکه از اسمم معلومه بچه ی ناف همدانم
متولد سال 1333یعنی دقیقا 61 سال پیش،
خیلی جوون بودم که با تفکرات حضرت امام خمینی(گل صلوات یادتون نره) آشنا شدم وشیفته ی تفکر انقلابی ایشون شدم،
اون موقع ها آیت الله مدنی رحمة الله علیه هم همدان تبعید بودند واین بهترین فرصت بود برای من که از محضر درس مکارم اخلاق ایشون بهره ببرم،
چقدرم که مطالب خوب وآموزنده یاد گرفتم
…. آقای همدانی میدونید که آیت الله مدنی همشهر بنده هستند من به آذرشهری بودنم که همشهری مرد بزرگی چون مدنی بودم افتخار میکنم.
چه خوب دخترم خدا به آرزوت برسونه ان شالله.
بله داشتم میگفتم
بعد از انقلاب به کمک دوستان سپاه همدان و کردستان رو راه انداختیم،
وشروع کردیم به پاکسازی منطقه از منافقها وطاغوتی ها
نه اینکه تو ساواک قبل از انقلاب خیلی طرفدار داشتم واونا منو هی به زور میبردن پیش خودشون ،
براهمین خیلی خوب میشناختمشون وبعدا از انقلاب راحت تونستم با دوستام برم سراغشون وحسابشونو برسم
از طرفی هم کردستان پر بود از کومله ودموکرات وضدانقلاب که مثل قارچ سر بیرون آورده بودن،
جنگ که شروع شد تو همون کردستان موندم،
اونجا باحاج محمود شهبازی وحاج احمد متوسلیان آشنا شدم وشدیم دوستای جون جونی،
سری ازهم سوا بودیم اصلا
بعدها هم به کمک هم لشگر 27محمد رسول الله( گل صلوات فراموش نشه) رو پایه گذاری کردیم،
من شدم معاون حاج محمود
اون عکسی رو که یه کمی قدیمی رو میبینید اون منم سر خاک محمود ، رفاقت من و محمود یه رفاقت آسمونی و ورای زمینی بود، راستی الان حاج محمود بغل دستم نشسته و سلام میرسونه بهتون.
تو 8 سال جنگ تو عملیات های زیادی بودم،
مطلع الفجر وفتح المبین وبیت المقدس(این همون عملیات بود که محمود رفیق نیمه راه شد وپر کشید) وکلی عملیات دیگه که اگه بخوام همه شو بگم حوصله تون سر میره،
آخریشم عملیات مرصاد بود که رفتیم تو دل منافق های دورو
دوران جنگ وبعداز جنگم مسئولیت های زیادی داشتم که اگه بخوام بگم چند ساعت طول میکشه
فقط آخریشو میگم:
فرمانده سپاه محمد رسول الله تهران
ولی این مقام ومنصبهای دنیایی که چیزی نیس
یه بار حضرت آقا در جمع به من فرمودند که هر روز بعد از نماز صبحشون برای من دعا میکنند، افتخار من به اینه نه به مقام و ستاره های رو دوشم. و اون عکس هم با آقا گرفتیم و من آقا رو میبوسم از افتخارات منه
زد وسال 88 شد وجریان فتنه ی سبز،
منافقا بازم دست بکار شده بودن،
فکر کردن آقای ما تنهاس،میخواستن کودتا کنن،
زهی خیال خام وباطل
نمیدونستن آقا فدایی مثل من زیاد داره که با یه اخم کوچیکشون دنیا روبهم میزنیم،جون ناقابل که چیزی نیس
دوباره رفتیم به جنگ دشمن با این تفاوت که به دستور آقا اسلحه ای باخودمون نبردیم وبه هموطن شلیک نکردیم،
خدا خواست و فتنه هم خوابید و مردم تو 9 دی وفاداری شونو به انقلاب ثابت کردن
بگذریم
آقا دشمن که ساکت نمیشینه،
هر روز به یه شکلی درمیاد،
بعثی واسرائیلی وطالبان و….
این آخری هم که داعش
ولی این داعش خیلی پر رو بازی در آورد وپاشو از گلیمش درازتر کرد.
میخواست به حرم عمه سادات دست درازی کنه
واین یعنی همون خط قرمز شیعه
با امر ولی ومقتدام رفتم دمشق برای دفاع از حرم بی بی
مگرنه اینکه الگوی همه ی ما بچه شیعه ها حضرت عباسه؟
مگر نه اینکه ایشون علمدار مدافعان حرم بودن؟
منم به تأسی از ایشون رفتم به جنگ داعش ملعون که مبادا نگاه چپ به حرم بی بی مون کنه
دست آخرم دوروز پیش تو جاده ی حلب به دست داعش شهید شدم
همینه که میگن:
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
راستی این دوتا کتاب که عکسشون رو میبیند از خاطرات منه گیر آوردین بخونین حتما
اون دوتا جوون رو میبیند نشستند ، اونام یادگارهای من آقا محمد و آقا وهب هستن ، ان شالله که ادامه دهنده ی راه من باشن
همرزمام تو دمشق منو بردن طواف حرم بی بی ، هر چند که لطف کردن اما اینا از کرامات بانو سیده زینب بود.
دیشبم برگشتم ایران ،هم وطنام سنگ تموم گذاشتن برا استقبالم عکس تشیع جنازه ام رو گذاشتن میبینید،
قبل رفتنم به این ماموریت به دلم افتاده بود که اینبار برگشتی در کار نیس برا همینم به پسرم وهب وصیت کردم منو همدان دفن کنن،الانم قراره ببرنم اونجا
شنیدم آقا دوباره بخاطر شهادتم پیام دادن ومثل همیشه شرمنده م کردن
ان شاالله تا ظهور حضرت مهدی عج خداوند بهشون عمر باعزت بده،
قرار عاشقی با جانباز رجب محمد زاده
بسم رب الحسين(ع)
قرار عاشقي
سلام به رفقاي عزيز
امشبم با يک قرار عاشقي ديگه مهمون دلاي پاکتون هستيم.
تو اين قرارعاشقي سفر کرديم به خراسان رضوي! مهشدمقدس
مهمون امشبمون از مجاورين امام رئوف امام رضا(ع) هستند
زياد منتظرتون نذارم
باهم بريم سراغشون
سلام حاج آقا! لطفا خودتون براي ما معرفي کنيد
به نام خدا
سلام بر همه بزرگواران
من رجب محمدزاده هستم
مشهدی و جانباز70% ( اگه خدا قبول کنه)
خوشبختيم حاج آقامحمدزاده!
حاجي يکم از مجروحيتتون بگيد! چي شد که به اين درجه از جانبازي نايل شديد!؟
خيلي کم يادم هست درحد يک ثانيه!
تو سنگر داشتم براي کلمن يخ ميشکوندم و دونفر از همرزمام کنارم بودند!
يهو يه خمپاره اومدو بعده اون حس کردم خون زيادي داره ازم ميره…
بعدش بيهوش شدم…
البته يکي از دوستام اينجوري تعريف ميکنه:
وقتي ديدم افتادي رو زمين خواستم بيام کمکت که ديدم نميتونم…
يک دست و يک پام قطع شده!! بقيه همسنگري هاهم شهيد شده بودند…
البته اين همرزممونم چندسال پيش به خاطر جراحات شديدش، شهيد شد
حاج آقا محمدزاده! خبر جراحتتون چه طوري به گوش خانوادتون رسيد!؟
عکس العملشون چي بود!؟
خبر که از طريق يکي از دوستان به خانواده رسيد ولي قبل از اون خودم نامه اي نوشته بودم به خانواده که تو اون ذکر کردم که مرخصي گرفتم دارم برميگردم خونه…
خانم و پسر٨سالم آقامحمدرضا و دختر کوچيکم که بغل مادرش بود وارد بيمارستان فاطمه الزهرا(س)شدند
اول تصور ميکردند نوع جراحتم شايد قطع دست و پا يا نخاع باشه
اما وقتي با صورت باندپيچي شده ام روبرو شدن حسابي شوکه شدند
ترکشي که به صورتم خورده بود،تمام صورتم رو از بين برده بود (البته به گفته پزشکان ١/٣صورت من کامل از بين رفته)
خانمم که رسيد بالاي سرم و باندپيچي هارو بازکردند اونقدرشوکه شد که از حال رفت و مجبور شدند که اون رو در اتاق ديگه اي بستري کنند
فک بالام از بين رفته بود!
صورتم صاف صاف شده بود.
و زبان کوچيک ته حلقم هم کاملا مشخص بود
اول روم محلفه کشيدند و گوشه سالن بيمارستان رهام کردند تا کم کم تموم کنم
چون تصور ميکردند که جراحتم قابل درمان نيست. ظاهرا يک جراح خارجي از اونجاعبور ميکرد و وقتي وضعيت منو بررسي کرد گفت که ميتونه درمانم کنه
اول منو به تبريز و شيراز بردند.اما ظاهرا از درمان من ناتوان بودند. اين شد که فرستادنم تهران!
تا الان ٢۶بار تحت عمل قرار گرفتم تا به شکل امروز دراومدم
بعداز ماجراي مجروحيتم زندگيم از اين رو به اون رو شد!
بچه هايي که تا ديروز از سروکول باباشون بالاميرفتند ، حالا از ديدن چهرش ميترسيدند.
امکان نداشت تو کوچه و خيابون قدم بزنم و مردم با ديدن چهرم عکس العمل(گاها ناراحت کننده ) نشون ندند!
حاج خانم اوايل خيلي اذيت ميشدند!
تقريبا دوسال طول کشيد تا آروم بشند!
دليل آروم شدنشونم هم خوابي بود که ديده بودند:
خوابو اينطوري تعريف کردند:
خواب ديدم در پايين جايي شبيه به جبل النور کوهسنگي ايستادم ،
مقام معظم رهبري در بالاي اين کوه دستشان دراز کردند و مراهم به بالاي بلندي آوردند
مادر شهيدي که کنارمان بود را نشان دادند و گفتند:مقام شما با مقام مادر اين شهيد يکي است
الان حدود ٢٧سال هست که آرزوي خوردن غذاي خونگي دارم همش از مايعات تغذيه ميکنم
راستش من از کسي انتظار ندارم تنها خواستم ديدار حضرت آقا بود که همين چند وقت پيش الحمدلله به آرزوم رسيدم
الحمدالله
خوش به سعادتتون
ميدونم که که حرفاو درددلاي شما بيشتر از اين حرفاس و اينجا مجال گفتش نيست.
ولي همينکه وقت با ارزشتون در اختيار ما قرار داديد سپاسگذاريم
سلامتي همه جانبازان عزيز کشورمون صلوات
وصیت شهید شکارچی
#وصیت شهید درویشعلی شکارچی
بسم الله الرحمن الرحیم
«بگذارید قلب فرزندم از استعمار و ظلم جریحه دار شود»
به پسرم دروغ نگویید، نگویید به سفر رفته ام، نگویید از سفر باز خواهم گشت، نگویید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد، به پسرم واقعیت را بگویید.
بگویید گلوله های دشمن، سینه پدرت را نشانه رفته، بگویید خون پدرت بر تمام مرزهای غرب و جنوب کشورش به زمین ریخته است، بگویید دشمن دست های پدرت را در میمک و پاهای پدرت را در موسیان قطع کرده، سینه پدرت را در شلمچه دریده، حنجره پدرت را در ارتفاعات الله اکبر بریده، خون پدرت را در رودخانه بهمن شیر ریخته و قلب پدرت را در خونین شهر هدف قرار داده، اما هنوز ایمان پدرت در تمام جبهه های جنگ می جنگد. به پسرم واقعیت را بگویید، بگذارید قلب کوچک پسرم از استعمار و ظلم جریحه دار شود.
درویشعلی شکارچی فرزند حسینعلی
از خدا چه بخواهیم
همیشه و در همه حال مخصوصا شبهایی که وصل میشی و یا ساعاتی که دلت میشکنه سه دعا رو حتما بکن :
1. الهم الرزقنا توفیق الزیارت المهدی و اهلنا فی ظهورنا
2. الهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک و فی رکاب المهدی
3. الهم اجعلنا عواقب امورنا خیرا
از خدا عاجزانه بخواهیم که خدایا من بنده عاجزت از خدایی به عظمت تو فقط میخوام منو برای زیارت آقا امام زمانم آماده کنی و برای ظهور مهدی اهلم کن و زیارتش را نصیبم نکرده از دنیا نبر.
و خدای بزرگ من را با بهترین مرگها از دنیا ببر که شهادت در راه تو و در رکاب مهدی است.
و خدای مهربانم مرا عاقبت بخیر بگردان.
از همتون التماس دعا دارم
قرار عاشقی غیوری زاده
بسم رب الشهدا ووالصدیقین
قرار عاشقی
امشب با یه مهمون دیگه در خدمت شما رفقای قرار عاشقی هستیم
سلاااااااام رفقا من غیوری زاده هستم. فرمانده گردان 503شهید بهشتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میخوام از خودم براتون بیشتر بگم
سال 1332 توبخش ملکشاهی استان ایلام به دنیا اومدم
اسمم رو علی گذاشتن
از پدرم بخاطر این انتخاب قشنگ تشکر میکنم
دوران کودکی نو جوانی جوانیم رومثل بقیه مردم با فقر و محرومیت همراه بود.
با پیروزی انقلاب وبرگشتن امام خمینی ملت امید تازه ای گرفتند.
هیچوقت حتی تو خواب هم نمی دیدم که سهمی هرچند کوچیک تو اداره ی کشورمداشته باشم
تعریف از خود نباشه به عنوان یکی از چهره های شاخص استان انتخاب شدم .
اوایل جنگ عضو بسیج و راهیجبهه و جنگ شدمو یه مدت بعد هم به استخدام سپاه در اومدم
.
در طول هشت سال دفاع مقدس ماجراهای تلخ و شیرین زیادی داشتم و هرروزش حماسه بود.
اگه ریا نباشه سر نترسی داشتم وتوجبهه به شجاعت معروف بودم.
یه روز به همراه جمعی از رزمندگان به جبهه عراق در منطقه میمک حمله کردیم.
یکی از هم رزمهام تو این عملیات بود و الان پیش من نشسته میخواد خودش ادامه ماجرا رو تعریف کنه
لطفا
بفرمایید آقا علی
سلااام دوستان
من علی حاتمیان دوست علی غیوری زاده هستم هم نام هستیم
جونم براتون بگه علی با اینکه فرماندهی عملیات رو بر عهده داشت اما پابه پای بچه هادنبال گلوله ای بود که به دست بیاره و به سمت عراقی ها شلیک کنه .
همیشه کارهای کوچیک رو انجام میداد و از سمت فرماندهی خودش سو استفاده نمیکرد.
البته فروتنی خصلت همه ی بچه های جنگ وبه ویژه فرمانده ها بود
بله عزیزان این دوست ما با اینکه بارها مجروح شده بود اما دوباره به جبهه بر میگشت.
تو عملیات والفجر 9 طوری زخمی شده بود که همه فک میکردیم شهید شده وای بازم خداروشکر بخیر گذشته بود.
توعملیات کربلای 10 همراه شهید بسطامیو شهید کرمی روی ارتفاعات لوکاوه رفته بود
اون روز جنگعلی با هلی کوپترهای عراقی با آرپیچی 7دیدنی بود علی اون موقع فرمانده عملیات بود .
تو عملیاتها که ما همیشه استرسو
نگرانی داشتیم علی باقرآن و نماز انس میگرفت .
مسئولیتهایی که بر عهده داشت فرماندهی گردان جانشین گردان وحضور فعال در عملیاتهای والفجر 3، 5، 9 ،10 کربلای 4، 10 و نصر 4و 8 بود
احسنت علی جانهر جایی که علی بود فرمانده ها هم خیالشون تخت بود?
اینم خاطرات من با دوست وهم رزمم علی غیوری
از دوستم علی حاتمیان تشکر میکنم
سال 1367 ارتش متجاوز عراق به مهران حمله کرد.برای مقابله با دشمن، فرماندهان به من امر کردن که باید مراقب باشم. شب عملیات با بچه ها خودمون رو آماده شهادت کردیم
روز بعدم با اصابت گلوله تانک دشمن شهید شدم
بعد از 12 سال و 4 ماه و 20 روز که مفقود بودم منو پیدا کردن وبرگردوندن،
دم بچه های تفحص گرم واقعا
همشهریهام و اقوام و دوستانم 50 کیلومتر پیاده روی میکنن تا به محلی که من بودم میرسن .
ای دلتون بسوزه یه مراسم و جشن محلی برام گرفتن که کاش بودین و میدیدن
سنگری به اسم من در قرارگاه در منطقه عملیاتی غرب کشور ماوا و مامن همرزمان و زیارتگاه عاشقان و آزادگان شده
التماس دعای فرج وفرهنگ شهادت
خاطره شهید مصطقی صفری تبار
شهید مصطفی صفری تبار
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اول حرفم را با یكی از اشعار حافظ كه خیلی به آن علاقه دارم شروع می كنم
درد عشقی كشیده ام كه نپرس زهر هجری چشیده ام كه مپرس
گشته ام در جهان و آخر كار دلبری برگزیده ام كه نپرس
سوی من لب چه می گزی كه مگو لب لعلی گزیده ام كه مپرس
گفتند كه هر مسلمانی باید یك وصیت نامه داشته باشد منم این وقت شب نمی دونم چی شد كه یك دفعه این زد به سرم كه برم وصیت نامه بنویسم شاید به نظر شما حرفهایم و مخصوصا این خط خرچنگ قورباغه من خنده دار باشد بازی سرنوشت كه این حرفها را نمی شناسد اول از همه از پدر و مادر عزیزم تشكر می كنم بابت این همه زحمات كه در حق بنده قدر نشناس داشته اند شنیده بودم كه فرمانده های ما گفتند دست پدر ومادر را باید بوسید ومن هم چند بار قصد چنین كاری را داشتم كه یك بار به شوخی توانستم دست پدرم را ببوسم البته پدرم اجازه نمی داد كه دستش را ببوسم وبالاخره با چند ترفند پاسداری توانستم به مقصود خود برسم و از مادر نیز چند بار خواستم كه اجازه بدهد تا دست و پای او را ببوسم و ایندفعه هم با چند ترفند پاسداری توانستم پای مادر را ببوسم .
خوب بریم سر بقیه مطلب كه من مال و اموالی ندارم كه بگم این مال داداشم و این یكی برای فلانی ، فقط چند توصیه به خواهرانم دارم كه خیلی خیلی دوستشان دارم اول اینكه حجاب را رعایت كنند چون شهدای ما برای حفظ ناموس و حفظ اسلام شهید شدند تا حتی یك تار موی ناموس آنها را نا محرم نگاه نكند چه برسد به اینكه بیگانه ها بخواهند نگاه كج به آنها داشته باشند .منظورم از حجاب این است كه حتی یك تار موی خود را در معرض دید نامحرم قرار ندهید دوم اینكه فرزندان خود را طوری تربیت كنید كه با روحیه ایثار و انفاق وگذشت از جان خود در راه خداوند تبارك و تعالی بزرگ شوند و طبق فرمایش امام عزیز و راحلمان كه می گوید از دامن زن مرد به معراج می رود .
در اینجا جا دارد كه بگویم من از اول به عشق شهادت وارد سپاه شدم ولی وقتی وارد مادیات آن می شوی منظورم این است كه غرق مادیات شوی فكر شهادت كم رنگ می شه من آنقدر غرق گناه هستم كه خجالت می كشم از خدا طلب كنم توی ذهنم فكر می كنم كه خدا به من می گه این همه گناه كردی الان شهات می خوای كه هر چی گناه كردی یكدفعه پاك بشه، البته فكر مثبت تو ذهنم می آد كه می گه خدا آنقدر رحمان و رحیم هست كه با توبه(صد بار شكستیم حق خودشو می بخشه ولی حق الناس می مونه كه این مردم هستند اون دنیا یقه ما را میگیرند، در اینجا از تمام كسانی كه به گردن بنده حقیر حقی دارند می خواهم كه حلالم كنند چون اگر یكی را در این دنیا حلال كنند مطمئن باشند كه شخص دیگری هست كه اون دنیا حلالش كنه، اگر هم ما را البته بگویم بنده حقیر را بهتر است، حلال نكردند وعده ما قیامت ان شاالله كه آقامون امام حسین(ع) شفاعت ما رو بكنه كه از سر تقصیر ما بگذرین.
احساس كردم این مطلب را اینجا ذكر كنم: من خیلی به حضرت زهرا(س) علاقه داشتم طوری كه هر وقت به فكرش می افتم اشكم جاری می شود و از این خانم بزرگوار می خواهم كه از خدا بخواد كه از سر تقصیر ما بگذره تا هر چه زودتر به اون عشق كه وارد سپاه شدم برسم. شهادت شهادت شهادت. در آخر با یك دعا حرفهایم را به پایان می رسونم: اللهم عجل لولیك الفرج والعافیة والنصر و جعلنا من خیر اعوانه و انصاره والمستشهدین بین یده.
آمین یا رب العالمین
خاطره شهید علی اکبر صادقی
شهید بزرگوار علی اکبر صادقی
ولادت:1341
شهادت:1367
شهیدی که به خواست مادرش در قبر چشمانش را باز کرد
وقتی این شهید بزرگوار را در قبر گذاشته بودند مادرش بالای قبر ایستاده بود..گفت خدایاچشمای علی اکبر من شب دامادی خیلی قشنگ شده بود ،میخوام برای آخرین بار ببینمشون.و گفت خدایا تو رو به علی اکبر امام حسین (ع)قسم میدم یکبار دیگه چشمای علی اکبرم رو ببینم! چشمای قشنگ این شهید بزرگواربرای لحظاتی باز شد و دوباره بسته شدند….
فدای چشمان قشنگت بشم شهید..
خاطره شهید محمد رضا شفیعی
شهید بزرگوار محمد رضا شفیعی
ولادت:1346
شهادت:1365
شهیدی که بعد از 16 سال پیکرش سالم به وطن برگشت
14 ساله بود که به جبهه اعزام شد(البته با دستکار شناستامه)…..
مادرش میگفت وقتی از جبهه برمیگشت نمیگذاشت زیرش تشک بیندازم می گفت: «مادراگر ببینی رزمندگان شبها كجا می خوابند! من چطور روی تشك بخوابم؟»وقتی نیرو های صدام بعد از 16 سال پیکر این شهید بزرگوار را از زیر خروارها خاک سالم در اوردند بسیار شگفت زده شدند وحتی گفته میشود سه ماه پیکر این شهید را زیر آفتاب نگه داشتند اما همچنان سالم ماند،این نشان دهنده چهره حق ما در دفاع مقدس است ،همچنین سربازان عراقی که این پیکر روتحویل میدادند گریه میکردند و صدام را لعن میکردند. . . .
خاطره شهید محمد رضا حقیقی
شهید بزرگوار محمد رضا حقیقی
ولادت:1344
شهادت:1364
شهیدی که در قبر لبخند زد
دوستانش میگفتند:وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده ومدتی همان طور ماند.خشكش زده بود هرچه صبر كردند او سر ازسجده بر نداشت یكی از بچه ها گفت خیال كردیم مرده!وقتی بلند شد صورتش غرق اشك بود از اشك او فرش مسجد خیس شده بود .
پیرمردی جلو آمد و پرسید:چرا اینجور گریه می كنی؟ گفت : پدرجان! روی نیاز ما به خداست اگر من در سجده مرادم رانگیرم پس كی بگیرم؟
در دفتر خاطرات این شهید بزرگوار یه شعر هست که :
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر… و زمانی که در حال خاکسپاری این شهید بزرگوار بودند همگان دیدند که لبهای این شهید کم کم باز شد و تبدیل شد به زیباترین لبخند دنیا….اگر دقت کنید به عکس میبینید که حتی چشم ها حالت خنده داره..
فدای لبخندت بشم ای شهید…
خودمونی
حاجی اینجا روسری ها عقب نشینی کردن…
دشمن محاصرمون كرده!
رو پشت بومھا بمبهای بشقابی گذاشته!
قلب و فكرمون رو هدف گرفته!
خيلی تلفات داديم…
حاجي اینجا مانتو ها دیگه دكمه نداره…
اونم با آستین های کوتاه !!!
سلاح جدیدشون ساپورته…
چشم اکثر جونارو آلوده کردن!
حاجی صدامو میشنوی؟
حــــــاجـــــی!
(صدای بیسیم قطع و وصل میشه)
ﺣﺎﺟﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨوی؟
ﻣﺠﻨوﻥ ﺟﺎﻥ!
ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ.
ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ برادر …
ﺣﺎﺟﻲ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻧﺮﻡ ﺍﺳﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﺧﻮﯼ…
ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍ ﺭو ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻗﯿﭽﯽ ﻣﯽ کنن نامردا …
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ خیلی ﺗﺬﮐﺮ ﻣﯽ ﺩﯾﻢ به دستگاه امام حسین متوسل شن!
ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺛﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ …
ﻋﺎﻣﻞ ﺧﻔﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻮﯼ ﮔﯿﺎﻩ نميده،
ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺎﻩ ميده …
ﺣﺎﺟﯽ!
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﭘﺮ ﭼﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺣﺎﺋﻞ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﺸﺎﻣﺘﻮنُ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﮑﻨﻪ
ﻭﻟﯽ ﮐﻮ ﮔﻮﺵ ﺷﻨﻮﺍ…؟
ﺣﺎﺟﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﮐﺶ ﻫﺎﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍ ﻓﻘﻂ قلبُ ﻣﯿﺰﻧﻪ!
لقمه های حروم هم که دمار از همه بریده
ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻢ ﺣﺎﺟﯽ …
تازگی ها جیش الشیطان اسمش رو عوض کرده گذاشته داعش!
دارن سر بچه های شیعه رو بیخ تا بیخ میبرن …
حاجی صِدامو داری ؟؟؟
سید مرتضی را دیدی بگو دوربینش را بیاورد یک مستند بسازد از ما بنام روایت غفلت!
به حسن باقری بگو در این جنگ نابرابر تاکتیک نداریم!
فقط علی اکبر شیرودی چیزی نفهمد اگر بفهمد واویلاست،
میمرد برای خمینی!
شاهرخ ضرغام را حتما خبر کن،
بگو به خمینی ای که روی سینه ات خالکوبی کردی، میخندند!
راستی؛ حاج احمد، اصلا میدانی موبایل چیست ؟
تا حالا با وایبر و واتس آپ کار کرده ای ؟
بیخیال برادر،
همان بیسیمت را بیاور،
من آخرین نسخه ی اندروید را رویش نصب میکنم!
فقط خواهشا به نیروهایت دستور بده آن تندروی هایی که در مریوان و پاوه و فکه و خرمشهر و شلمچه کردند،
در فضای مجازی نکنند!
اینجا آداب خودش را دارد!
باید همه چیز را با گفتگو حل کنید!
حاج احمد، تلفات زیاد داده ایم!
مسامحه و غفلت امانمان را بریده!
عده ای به اسم جذب حداکثری،
حداقل اعتقاداتشان را به حراج گذاشته اند!
تو را بخدا برگرد!
خدا را چه دیده ای،
شاید در این مخمصه ای که گیر کرده ایم،
تو و رفقایت به دادمان رسیدید!
نقطه سر خط .
خاطره شهداء
اومد کنارم نشست و گفت :حاج اقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم بفرمایید ، عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت:اسمش عبد المطلب اکبری بود. زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی میکرد وچون کر ولال بود ، خیلی ها مسخره اش میکردند.
یه روز با عبد المطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش* غلامرضا اکبری* عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت “شهید عبد المطلب اکبری “ ما تا این کارو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن ، عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش میکنیم و بهش میخندیم بنده خدا هیچی نگفت .فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد وبا دست، نوشته اش و پاک کرد. بعد سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون پا شد و رفت…
فردای اون روز عازم جبهه شد دیگه ندیدیمش.10روز بعد شهید شد وپیکرش رو اوردند. جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود ومسخره اش کردیم. وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود
نوشته بود: “بسم الله الرحمن الرحیم “
یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدبد …
یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره ام کردند…
یک عمر هر چی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی و نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم. اما “مردم! حالا که ما رفتیم بدونید هر روز با آقام امام زمان(عج) حرف میزدم…
اقا خودش بهم گفت :تو شهید میشی جای قبرم رو هم بهم نشون داد… راوی ، حجت الاسلام انجوی نژاد
قرار عاشقی با شهید دوامی
بسم رب الشهدا
قرار عاشقی
سلام دوستان
شبتون بخیر و خوشی
امشب مجری نداریمااااا خودم تنهام
یه کوچولو از خودم میگم تا باهام بیشتر اشناشین
من 21رمضان سال 46 تو ساری به دنیا اومدم.
تو دوره ی جوونیم تو بسیج فعالیت میکردم، بخاطر فعالیتمم بهم1500 تومن حقوق می دادند.
راستیتش منم این حقوقو صرف جبهه و حمایت از رزمنده ها می کردم، چون جبهه واجب تر بود.
کلا ادم قانعی بودم، گله و شکایتم تو کارم نبود بععلههههههههههه … بچه شیعه باس اینجوری باشه
به نماز شبم خیلی اهمیت میدادم.
خلاصه جنگ شدو مام خیلی دلمون میخواست بریم جبهه اما مگه مادر ما راضی می شد؟؟
نمی شد که نمی شد، میگفت توکه سنی نداری کجا می خواای بری؟؟؟ حقم داشت من اون موقع 15 سالم بود بعدشم یه دونه پسر خونواده م بودیمااا،اما من خعلی دلم میخواست برم..اخرشم مامانمون راضی شد برم
اما شرط گذاشت شرطش این بود که دوست نداره که من خودمو مفت به کشتن بدم، ینی تا اونجا که خون تو رگم هست از ناموسمو کشورم دفاع کنم.
تو این 6سالی که جبهه بودم همیشه اولو وسط و اخر عملیات مجروح میشدم انگار بدنمون اهن ربا داشت دوستام به شوخی بهم میگفتن ماباهات تو عملیاتا نمیایم..اخه تو اهن ربا داری ماها کشته میشیم
خلاصه جنگ شدو مام خیلی دلمون میخواست بریم جبهه اما مگه مادر ما راضی می شد؟؟
نمی شد که نمی شد، میگفت توکه سنی نداری کجا می خواای بری؟؟؟ حقم داشت من اون موقع 15 سالم بود بعدشم یه دونه پسر خونواده م بودیمااا،اما من خعلی دلم میخواست برم..اخرشم مامانمون راضی شد برم
اما شرط گذاشت شرطش این بود که دوست نداره که من خودمو مفت به کشتن بدم، ینی تا اونجا که خون تو رگم هست از ناموسمو کشورم دفاع کنم.
تو این 6سالی که جبهه بودم همیشه اولو وسط و اخر عملیات مجروح میشدم انگار بدنمون اهن ربا داشت دوستام به شوخی بهم میگفتن ماباهات تو عملیاتا نمیایم..اخه تو اهن ربا داری ماها کشته میشیم
تو این 6سالی که جبهه بودم همیشه اولو وسط و اخر عملیات مجروح میشدم انگار بدنمون اهن ربا داشت دوستام به شوخی بهم میگفتن ماباهات تو عملیاتا نمیایم..اخه تو اهن ربا داری ماها کشته میشیم
همیشه بعد مجروحیتم لباس سفید می پوشیدم چون اعتقاد داشتم شهدا زنده اند، همیشه ام به خواهرام می گفتم وقتی شهید شدم لباس سفید بپوشن.
من تو جبهه تو اطلاعات عملیات به عنوان غواص فعالیت می کردم.
تو اخرین عملیاتم شب21 رمضان سال67بود از ناحیه گردن مجروح شدم به شهید شدم.
اره ما راز 21 رو با خودمون بردیم.
درست متوجه شدین من سید علی ام، سیدعلی دوامی
من با لباس قواصی
از مراسم تشییع پیکرم میخوام بگم براتون
سفره عقد برام پهن کردن، رو نون سنگک سفره عقد که مینوشتن پیوندتان مبارک، برام نوشتن شهادتت مبارک منو کنار سفره دامادیم خوابوندنو مداحم مداحی می کرد،راستیتش خیلی راضی بودمو هین موقع لبخند نشست رو لبام..عکسشم هستاااااا
ایام فتنه 88 بود،رفتم تو خواب یکی از اشناها بهش گفتم این امانتیو بده به فلانی، بهم گفت چرا خودت بهش نمیدی؟؟؟؟
تهران شلوغ شده با بچه ها می ریم تهران
داداشیا و ابجیااا من اومدم بهتون بگم
داداشیااا حسین وار راه ما شهدارو ادامه بدین
ابجیای گلم زینب وار زندگی کنینو با حفظ حجابتون مشت محکمی به دهان استکبار بزنین.
قرارا عاشقی با شهید موسوی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به همگی
شبتون بخیر
خیلی خوشحالم که اینجام
من سید نور خدا موسوی هستم
لرستان به دنیا آمدم. جنگ که شده بود، تو عمليات مرصاد شرکت کردم و تا مرز شهادت پیش رفتم،ولی از دوستام جاموندمو شهید نشدم
جنگم خداروشکر تموم شد
منم تو دانشگاه افسری ادامه تحصیل دادم
تعریف از خود نباشه انقدر بین همرزمامون تو جبهه محبوب بودیم،هیچکدوم حاضر نبودن که مرخصی بگیرمو چن روز نباشم
خلاصه ازدواج کردیم اون موقع ما تو نیروی انتظامی بودیم،بعد ازداوجمونم اومدیم تهران،
ثمره این ازدواجمونم یه دختر خوشگل به اسم زهرا خانم و یه پسر گل به اسم اقا محمد بود.
البته بگمااا خیلی دوسشون دارم
بعد از مدتی اومدیم خرم اباد با خانواده،اونجا بودیم که بهمون مأموریت دادن بریم زاهدان.
تقریبا اواخر مأموریتم بود،که تو درگیری با گروهگ تروریستی ریگی از ناحیه سر مجروح شدم.
البته اولش فک میکردن شهید شدم ولی بعدش متوجه شدن نبضم کار میکنه،اون روزیکه داشتن منو به بیمارستان منتقل میکردن تو راه کلی تیر هوایی شلیک کردن تا مردم راهو باز کنن.
روزای اول امیدی به زنده بودنم نبود
که با دعای خیر شماها علاعم حیاتیمو بدست اوردم.
یادم رفت بگم۱۷اسفند ۸۷بود.
دختر کوچولوم زهرا وقتی منو دید بود خیلی جیغ می کشید،خیلی ناراحت شده بود.
اما خانوممو خواهرخانومم بازبون بچه گونه راضیش کردن بهش گفتن؛اگه بابا بین ما نبود چی؟!خوب بود اینجوری؟
یا الان که کنارمونه بهتره
خلاصه ممنونم ازشون،الان بچه هام بادیدن من ارومن ،وقتی می بینن اشفته م اونام ارامش ندارن.
من یه جانباز ۱۰۰درصد هستم،که الان ۶ساله تو کمام.
مردم از هرقشری برای دیدنم میان،طوری که تو طول شبانه روز اصلا منو خونواده ام تنها نیستیم
ههههعیییی…
بعضی از جوونام میان پیش ما خطبه عقد میخونن بالاخره شهید زنده ایم دیگه
دوستای گلی که دارم نگو،همیشه بهمون سر میزنن،اگه خدایی نکرده مشکلی پیش بیاد خودشونو زود می رسونن
ازشون ممنونم…
دوستام به خانومم میگن سفیر لار،چون تو منطقه ای که مجروح شده بودم،"لار “بود.
خانومم ازشما ممنونم
دوستای گلی که دارم نگو،همیشه بهمون سر میزنن،اگه خدایی نکرده مشکلی پیش بیاد خودشونو زود می رسونن
ازشون ممنونم…
دوستام به خانومم میگن سفیر لار،چون تو منطقه ای که مجروح شده بودم،"لار “بود.
خانومم ازشما ممنونم
چون نمیتونم با صحبت کردن با دنیا ارتباط برقرار کنم،
از تو خواب خانومم و دوستا و اشناها باهاشون صحبت میکنم.. هر وقتم مشکلی پیش بیاد تو خواب بهشون میگم..
برادر موسوی امشب شب جمعه ست،میدونیم شبای جمعه شهدا کربلان پیش اقا اباعبدالله
شمام شهید زنده
رفتین پیششون از مام یادی بکنین
چشم حتما..خب مادیگه رفع زحمت کنیم
جهت تعجیل در فرج اقاو ارواح طیبه شهدا صلوات
علی یارتون
شهید سیدعلی دوامی
علیوار در کوچهها به خانه فقرا سر میزد
یادم هست یک سری از خانوادههای جنگزده را به ساری آورده بودند، من و هر سه فرزندم میرفتیم از هر جا که میتوانستیم برای جنگزدهها وسایل تهیه میکردیم، لباس، پوشاک و خوراک هم از خودمان و هم از مردم میگرفتیم و برایشان میبردیم؛ سیدعلی در تمام این مراحل همراه من بود و اینها را میدید، او با لذتی خاص این کارها را انجام میداد.
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی هم به مردم کمک میکردیم، مثلاً افراد دور یا نزدیکمان را که میدانستیم نیازمند هستند، شناسایی میکردیم و با کمک افراد دیگر، در سال به مناسبتها و بهانههای مختلف شبانه کمکها و وسایل موردنیازشان را درب خانهشان میبردیم.
افرادی که در وضعیت مالی خوبی نبودند یا در شرایط بد اجارهای زندگی میکردند و بسیاری دیگر. به علی میگفتم: «امشب میخواهیم برویم مهمانی» میگفت: «مامان بار سنگین است» میگفتم: «بله علی جان!» وسایل را دم در گذاشتیم و میرفتیم نمیخواستیم صاحب خانه متوجه شود که چه افرادی به او کمک رساندهاند.
علی از دوران کودکی در چنین فضایی رشد کرده و تربیت شد. همه اینها روی علی تأثیر مثبتی داشت، همینها باعث میشد تا علی پولهایش را جمع کرده و به افرادی که میدانست نیاز دارند، ببخشید.
مصاحبه با شهید امینی
بسم رب الشهدا
قرارعاشقی
سلام به همگی
باهم می ریم سراغ مهمون امشب قرار عاشقی
سلام خیلی خوش اومدین
لطفا خودتونو برای اعضای,گروه معرفی کنین.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به همگی
من حشمت الله امینی هستم
در شهر سرپل ذهاب استان کرمانشاه تویه خانواده ی مذهبی به دنیا اومدم،
حرم امام زاده اسحاق که نماینده ی امام زمان عج بودن هم توشهر منه
منم به لطف خدا هر روز اول صبح دعای عهد رو اونجا میخونم
خب بذارین کمی از خصوصیات اخلاقیمو بگم بهتون.
البته من باب تعریف از خود نباشه ها
همیشه با وضو بودم
سعی میکردم کمتر بخندم وبیشتر با وقار ومتین باشم .
با اطرافیانم هی بگی ،نگی شوخی میکردم اما در عین حال خیلی جدی بودم .
از غیبت کردنم که معلومه،اصلا خوشم نمیامد .
با قرآن مانوس بودم و همیشه یه کتاب مفاتیح کوچیک همراهم بود .
تو شبهای کارون و دزفول و مجنون و … بلند میشدم و نماز میخوندم و با خدا نیایش میکردم .
نزدیک عملیات نصربود ،غروبهای جمعه میرفتم وتو آبهای سرد رودخونه ی سردشت غسل شهادت میکردم،تو اون لحظات بهم حس پرواز دست میداد
خلاصه روز عید قربان سال 66 ناپدید شدم،14 مرداد بود
هیچ کس نمیدونست که چه اتفاقی برام افتاده ؟ اینکه مجروح شدم یا شهید و یا اسیر؟و .
جونم براتون بگه
این دوران فراق 13 سال طول کشید .تا اینکه مادر یکی از اقوام خواب منو میبینه .
توخواب میبینه که من نجات پیدا کردم و به زیارت امام رضا ع رفتم . سال 79 بود
مادرم باور نمیکرد که من شهید شدم فک میکرده اسیرم .
تا اینکه یه شب خواب منومیبینه که تو خواب بهش میگم مادر من میخوام برم به مشهد .
روز بعد اعلام میشه کاروان شهدای تفحص شده از شلمچه راهی مشهده
همه بی خبر بودن که دارم همراه کاروان راهی زیارت میشم.
بعد از زیارت به منو به کرمانشاه فرستادن و بعد به شهر خودم سرپل ذهاب .و من رو در جوار حرم احمد بن اسحاق کنار درب شرقی➡️ حرم به خاک سپردن
ولی اونچه که این وسط میان مهمه وفای امام زمان عج ب عهدشونه
حتما همه تون شنیدید که میگن اگه چهل صباح دعای عهد بخونی از یاران امام زمان خواهی بود .
امام جمعه سرپل ذهاب مرحوم حاج آقا حسین زاده در خواب میبینه که امام زمان عج در کنار مرقد احمد ابن اسحاق ،دارن روی قبری رو آب و جارو میکنن و مقام معظم رهبری
رهبری جلو رفته و میخوان جارو رو از دست ایشون بگیرن
اما امام زمان عج اجازه نمیدن و میفرمایند امشب مهمان عزیزی دارم میخواهم خودم جارو بزنم .
دلتون بسوزه اون قبر قبر من بود وچه سعادتی بالاتر ازاین
التماس دعای فرج
یاعلی
خدا نگهدار
شادی روح منو دوستای شهیدم صلوات
مصاحبه با جناب رضایی
با یاد و نام خدا، امشب هم در خدمت عزیزی دیگه هستیم تا گفتگوی دیگری در آخرین شب هفته دفاع مقدس داشته باشیم.
جناب آقای رضایی که در آمریکا اقامت موقت دارند، قبول زحمت کردند و روایتگر حوادث عملیات کربلای 5 که خود شاهد اون بوده اند خواهند بود
جناب رضایی در خدمت شما هستیم
سلام بر همه دوستان
خیر مقدم جناب مهندس
خواهش ميكنم
قبلا خدمت عزيزان خاطرات كربلاي ٤ رو عرض كرده بودم
و اشاره و تاكيد بسيار داشتم كه كربلاي ٤ باب فتح ما در كربلاي پنج شد
قبل از شروع بحث کربلای چهار بفرمایید گردان با اون تلفات سنگینی که در کربلای چهار داد خصوصا شهادت حاج اسماعیل فرجوانی، فرمانده رشیدش چگونه مجدد بکار گیری شد.
چشم
چرا كه عراق فكر ميكرد كه تمام توان ما رو در كربلاي ٤ مستهلك كرده
و ايران تا يكسال نميتونه كمر راست كنه
از طرفي ديگر اماده باش خودش رو لغو كرده و اكثر فرماندهان رو نيروهاي خود رو به مرخصي فرستاد و جشن و پاي كوبي به راه انداخته بود
خوب اينطرف قضيه فرق ميكرد
ايران حدود صد هزار نفر نيرو اماده كرده بود كه كمتر از پنج هزار نفر رو در كربلاي ٤ استفاده كرده بود
و الباقي منتظر دستور و ادامه خدمت
از طرف ديگه هزينه و إمكاناتي كه. براي عمليات صرف و اماده شده بود رو نميبايست اينگونه رها كنه و از همه مهم تَر اينكه عراق با اون شور و مستي از كربلاي ٤ براي ايران قابل تحمل نبود و نميشد اينگونه در مجامع بين اللملي صحبت از خاتمه جنگ كرد
و قدرت چانه زني براي ما از بين رفته بود
اين شد كه كربلاي ٥ كه از قبل طرح و نقشه اماده داشت با فاصله زماني حدود يكماه كليد خورد