شعر خودم
18 مهر 1394 توسط خادم الزهرا
#شعر از فاطمه حسینی
تمام شبهایی که روی دو پاهایم رو نیمکت نشستنم را تماشا میکردم
تو برایم دست تکان میدادی
شده اند برایم یک خاطره
با تمام حسم از همان کوچه گذشتم
تو برایم یاد دادی
که چطور دوست پیدا کنم
تو برایم یاد دادی چطور گذشت کنم
تو خودت گفتی که تو برای زنده ماندن باید بخوری
و من خوردم تا جایی که یادم رفت چه کسی برام نان آورد
در همان لحظه حساس بود که ناشکری کردم
تو با تمام عشقی که بهم داشتی
رویت را بری لحظاتی ازم برگرداندی
و این برای تو لحظه ای بود
اما برای من تمام عمرم را سیاه کرد
تو از وقتی رویت را ازم برگرداندی
من یادم آمد
تو گفته بودی که نباید …
و من همان نباید را کردم
من اعتراف کردم
تو بگذر
تو خدایی
و من بنده ی خاطی تو