شهادت آرزومه

برام دعا کنید شهید بشم
  • اخیر
  • تماس  
  • ورود 

خاطره شهداء

15 مهر 1394 توسط خادم الزهرا

اومد کنارم نشست و گفت :حاج اقا یه خاطره برات تعریف کنم؟

گفتم بفرمایید ، عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت:اسمش عبد المطلب اکبری بود. زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی میکرد وچون کر ولال بود ، خیلی ها مسخره اش میکردند.

یه روز با عبد المطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش* غلامرضا اکبری* عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت “شهید عبد المطلب اکبری “ ما تا این کارو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن ، عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش میکنیم و بهش میخندیم بنده خدا هیچی نگفت .فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد وبا دست، نوشته اش و پاک کرد. بعد سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون پا شد و رفت…

فردای اون روز عازم جبهه شد دیگه ندیدیمش.10روز بعد شهید شد وپیکرش رو اوردند. جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود ومسخره اش کردیم. وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود

نوشته بود: “بسم الله الرحمن الرحیم “

یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدبد …

یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره ام کردند…

یک عمر هر چی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی و نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم. اما “مردم! حالا که ما رفتیم بدونید هر روز با آقام امام زمان(عج) حرف میزدم…

اقا خودش بهم گفت :تو شهید میشی جای قبرم رو هم بهم نشون داد… راوی ، حجت الاسلام انجوی نژاد

 1 نظر

قرار عاشقی با مجتبی علمدار

14 مهر 1394 توسط خادم الزهرا
قرار عاشقی با مجتبی علمدار
قرار عاشقی با مجتبی علمدار

بسم رب الشهداء و الصدیقین

قرار عاشقی

شهید سید مجتبی علمدار

سلام بچه ها ، من سید مجتبی علمدار، تو یه صبح سرد زمستونی تو شهر ساری به دنیا اومدم، اگه بخوام دقیق تر بگم میشه سحرگاه 11 دی سال 45

اینم عکس بچگی هامه، ولی خودمونیم ها چقدر ناز و تو دل برو بودم ( اینو نگم چی بگم)
خونواده مم که از اون عشق هیئتیا وشیفتگان اهل بیت بودن،خدا خیرشون بده که پدر ومادرمن همچین آدمایی بودند
عین همه بچه های دیگه بچگی ونوجوونی مو تو کوچه پس کوچه ها ومدرسه گذروندم،توهمین ساری سرسبز خودمون ،تا سال 62 که دیپلم گرفتم وواسه خودم مردی شدم

آقامارو میگی پامو کردم تویه کفش که اللا وبلا باید برم جبهه،بنده خدا بابامم حرفی نداشت پس با خیال آسوده رفتم ثبت نام کردم پایگاه بسیج،از بسیج ساری هم چند باری به اهواز و هفت تپه وکردستان اعزام شدم
یه چند باری هم چندتا ترکش نقلی گیرم اومد،آقا این دکترا روهم که میشناسید عادتشونه از کاه ،کوه بسازن وبستری واین حرفا منم سعی میکردم بخاطر این ترکشهای نقلی مزاحمشون نشم،مدیونید اگه فک کنید فرارمیکردم?  از دستشون،
تا اینکه تو دی ماه 64 وعملیات والفجر هشت ،بعثی های نامرد که دیدن زورشون  به مانمیرسه،شیمیایی زدن که منم بی نصیب نموندم،ولی دکترا بازم نتونستن منو تور کنند

یکم برگردیم عقب تر

اولین عملیاتی که توش شرکت کردم کربلای یک بود
بعدشم که رفتم گردان مسلم بن عقیل وتا آخرجنگ همونجا موندگار شدم،
بنظرم نافمو تومقر گردان دفن کرده بودن
خلاصههه سال 66شدم مسئول گروهان سلمان گردان مسلم.
وتو عملیات کربلای 10 هم چند تا گلوله ی زبون نفهم جاخوش کردن توپهلوم تا بفهمم مادرمون چی کشیدن از درد پهلو
از طرفی هم کلکسیونم تکمیل شد،
نمیدونم چرا شهید نمیشدم

بعد جنگ توهمون لشکر 25موندگار شدم وشدم مسئول فرهنگی وتربیت بدنی مقر ساری،سال 70 با یه خانومی از سادات ازدواج کردم که حاصل این ازدواج یه رحمت الهی بنام سیده زهرا خانومه
تولد زهرا خانومم 8 دی هس،
جالبش میدونین چیه همه اتفاقای مهم زندگی من اول تا یازده دی بوده،نمیدونم حکمتش چیه،خودم که 11دی دنیا اومدم،همون دهه اول دی شیمیایی شدم،تولد زهرارم که گفتم،
تازههه قشنگترین اتفاق زندگیمم توهمین تاریخ بوده که بعدن میگم،

آقا عجیب تر از همه میدونین چیه؟
من همیشه اول تا 11دی مریض میشدم،عجیبه مگه نه
حالا آخرای داستان بیشتر راجع بهش حرف میزنم

سرتونو درد نیارم چون هنوز داستان اصلی که داستان دی ماه آخره مونده،
من که از بچگی یه ته صدایی داشتم وعاشق ومرید اهل بیتم بودم همه ارادتمو با مداحی میرسوندم،اکثرا هم تو بیت الزهرا مسجد جامع ساری میخوندم ،هرجا میگفتن میرفتما،نوکری آقا افتخارم بود ولی پاتوق اصلیم همونجا بود که گفتم،

الان که تاحدودی شناختین منو میرم سر داستان دی ماه سی سالگیم یاهمون دی ماه آخر،
شاید برا شما که اینارو میخونین داستان کمی دردناک باشه یا حتی اشکتونم در بیاد اما برای من مصداق بارز اهلی من العسله،
خلاصه پیشاپیش ببخشین دوستای گلم

همیشه به خانومم میگفتم من فوق فوقش 5یا 5سال ونیم باشمام وبعدش میرم اما اون بنده خدا جدی نمیگرفت خودمم نمیدونم از کجا انقدر مطمئن بودم،
خلاصه
اوایل دی بود ومن بازم مریض بودم،نزدیکای نیمه شعبان بود،رفتم دعای توسل،خودبه خود شنگول شدم،از اولشم اهل شوخی نبودم اما اون روز همه ش دلم میخواست شوخی کنم وبخندم،حالم حسابی توپ بود ،خدا نصیب همه تون کنه.
هی یکی توگوشم میگفت آقا امضا کرد،منم هی این جمله رو تکرار میکردم باخوشحالی،
همه اطرافیانم متعجب بودند ومیگفتند حالت خوش نیست ولی من عالی بودم،نمیدونم چرا اونا نمیفهمیدند،هی اصرار داشتن ببرنم بیمارستان ،امامن نمیخواستم مراسم نیمه شعبان رو از دست بدم

بالخره به زور بردنم بیمارستان،آقا چشمتون روز بد نبینه هرچی سوزن وسرم ولوله ? دم دستشون بود فروکردن تو تن ما،ومارواسیر کردن اونجا،
نیمه ی شعبان بود
چشامو باز کردم دیدم به به ،گلستان شده اتاق  دوتا آقا ویه خانم که صورتشون عین ماه شب چهارده میدرخشید  اومدن بالا سرم فقط نمیدونستم چرا اون خانوم قدش خمیده بود با اینکه جوون بود،چند لحظه هنگ بودم اما درجا دو زاریم افتاد اون دوتا آقا حضرت رسول وامیرالمومنینن وخانوم هم که مادر پهلو شکسته ی ساداته،بهم فرمودند وقت رفتنته پرونده ت امضا شده آماده شو بریم

در جا حمید رو صداکردم(حمید فضل الله نژاد رفیق فابریکم بود).
گفتم حمید توروخدا بگو این لوله ها وسوزن هارو دربیارن میخوام غسل شهادت کنم،ازطرفی هم چشمم به اون گوشه ای بود که بزرگوارا ایستادن که مبادا برن،
حمید مات ومبهوت دنگام میکرد میدونست اهل حرف مفت زدن نیستم،اما انگار حالیش نبود چه خبره؟
بدو رفت دکترو صدا کرد،دکتر گفت از تب بالا دارم هذیون میگم اما من کاملا هشیار بودم یهو عصبانی شدم زدم به سیم آخر صدامو بلند کردم وگفتم کو هذیون میگم ؟اینکه حمیده شمام دکتر جمالی هستی ،بالاخره با هزار شرط وشروط راضی شدن غسل کنم،

از اون طرفم توبیمارستان امام خمینی ساری غلغله ای بودهمه بچه های هیئت ریخته بودن بیمارستان امامن عالی وسرمست بودم
اینم لطف اونارومیرسوند،ولی من سرخوش رفتن بودم،زمان ومکان رو گم کرده بوده نمیدونستم خوابم یابیدار، 5روز توخواب وبیداری گذشت

شد 11دی وروز تولدم یکی از بچه ها یه لیوان آب برام آورد،عجیب آبی بود،بوی کربلا ومدینه میداد(بعدش فهمیدم تربت خالص کربلا رو با گلابی که ضریح امام رضارو شسته بودن باهاش قاطی کردن توآب)
گفتم بازم میخوام آخه فوق العاده بود یه لیوان دیگه آوردن،عصبانی شدم گفتم منو ….گیر آوردید این که ازاون نیس(بعدش فهمیدم بنده خداها دیگه از اون آب نداشتن وآب سقاخونه رو آوردن برام)نیتشون خیر بود اما اون اولی چیز دیگه ای بود

بالاخره 30سال بعداز همون روزی برای اولین این لباس جسم روتنم کرده بودن از تنم در آوردنش،
دلتون بسوزه  شهید شدم وراحته راحت .

دوستام خواسته یا ناخواسته کاری کردن کارستون،
اگه گفتین چیکار؟
نصفه شب غسلم دادن عین مادر مظلومم،هرچند مطمئنم اینم از عنایت مادر بود،اما به فدای مادر سادات برم با اون تشییع مظلومانه ش،همه دوستام برا بدرقه م اومده بودن،باورم نمیشد انقدر محبوب باشم بینشون،هرچند اینم از الطاف اهل بیت بود

 

 2 نظر

مصاحبه با ادواردو آنیلی

14 مهر 1394 توسط خادم الزهرا
مصاحبه با ادواردو آنیلی
مصاحبه با ادواردو آنیلی
مصاحبه با ادواردو آنیلی
مصاحبه با ادواردو آنیلی


 

 بسم رب الشهداء و الصديقين

 

 قرار عاشقي

 

 سلام! با يک"قرار عاشقي” ديگه مهمون دلاي پاکتون هستيم!

 

مهمون بهشتي امشبمون اهل ايران نيستند.

 

 چيه تعجب کرديد!؟

 

عجله نکنيد! بياين باهم بريم سراغ مهمون عزيز و ازشون بخوايم تا خودشون برامون معرفي کنند؛

 

 عرض سلام و خوش آمد

 

لطفا خودتون رو براي رفقاي قرارعاشقي معرفي کنيد

 

به نام خدا سلام دوستان   من ادواردوآنیلی هستم  در 6 ژوئن 1954 در نیویورک از پدری ایتالیایی و مادری یهودی متولد شدم.

 

مادرم يک پرنسس يهودي وپدرم هم سناتو((جيوواني آنيلي))يکي از افراد ثروتمند و معروف ايتاليا بود!!

 

خوشبختيم پس مادرست شنيده بوديم که شما دريک خانواده ثروتمند  به دنيا اومديد!؟

 

بله!! کارخونه اتومبيل سازي فراري، لامبورگيني،لانچيا و….به همراهچندکارخونه توليد قطعات صنعتي و چندبانک خصوصي و چند روزنامه و شرکتهاي طراحي مدولباس و و و….کلي شرکت و کارخانه و مراکز ديگه که اينجا مجال گفتنش نيست متعلق به خانواده مابود!!

 

ميزان نفوذ و ثروت خانواده ما به حدي بود که رسانه ها به عنوان خاندان پادشاهي آنيلي از ما ياد ميکردند.

 

درآمد ساليانه خانواده بالغ بر۶٠ميليون دلار بود ني سه براااابر درآمد ساليانه نفتي جمهوري اسلامي ايران!!!!!

 

وااااقعا عجيبه!!!باوجود همچين خانواده ثروتمندي چي شد که مسير زندگيتون تغيير کرد!؟برامون تعريف کنيد..

 

بله حتما!

 

پس اجازه بديد از زمان تحصيلاتم شروع کنم!!

 

من تحصيلات مقدماتي در ايتاليا گذروندم !

 

بعدش اومدم به کالج آتلانتيک انگلستان و بعد از اون در رشته “اديان و فلسفه شرق” از دانشگاه پرينستون ايالات متحده آمريکا با اخذ درجه"دکتري” فارغ التحصيل شدم

 

در نيويورک که بودم ، يک روز در کتابخانه قدم ميزدم و کتابهارو نگاه ميکردم!

 

چشمم افتاد به قرآن!

 

کنجکاو شدم که ببينم دراون چه مطالبي وجود داره!

 

برداشتمش و شروع کردم به ورق زدن!!

 

آياتش رو به انگليسي خوندم!!

 

احساس کردم اين کلمات، ✨کلمات نوراني هست و نميتونه گفته بشر باشه

 

بعداز اين قضيه رفتم به يک مرکز اسلامي در نيويورک!

 

به اونها گفتم که ميخام مسلمان بشم…..

 

اونهاهم اسم"هشام عزيز” برام انتخاب کردند؛

 

گاهي پيش ميومد که من تاصبح بيدارميموندم و زير نور شمع قرآن مطالعه ميکردم…

 

خب!!چي شد که شيعه شديد!!؟

 

راستش بعد از ملاقات و گفتگو با دکتر “قديري ابيانه” بود که شيعه شدم؛

 

اولين آشنايي من با تشيع و انقلاب اسلامي ايران از طريق يکي از مصاحبه هاي دکتر محمدحسن قديري ابيانه(رايزن مطبوعاتي سفارت ايران درايتاليا بين سالهاي۶١-۵٨)از طريق تلويزيون ايتاليا بود!!

 

بعداز اون براي ديدن ايشون به سفارت رفتم و طي ملاقاتي باايشون دوست شدم

 

 بعداز مسلمان شدنم دوتا اسم پيدا کردم!

 

يکي"هشام عزيز” بود و ديگري"مهدي” که بعدازينکه اعلام کردم شيعه شدم دکتر فخرالدين حجازي اين اسمو برام انتخاب کردند

 

هميشه در تلاش بودم تا دوستان و اطرافيانم رو با دين مبين اسلام آشنا کنم و اونهارو به مسلمون شدن تشويق و ترغيب ميکردم!

 

اتفاقا يکي از دوستانم به نام “لوکاگائتاني لاوايلي"(که پدرش سلطان شراب ايتاليا، صاحب بزرگترين کارخانه توليد شراب درايتاليا بود)هم مسلمان شد!

 

من در ايران با افرادي همچون آيت الله خامنه اي و هاشمي رفسنجاني ملاقات داشتم!!

 

يک ماه قبل از شهادتم هم ميخواستم با آيت الله خامنه اي ديداري داشته باشم که…

 

خانواده من به شدت مخالف بودند و براي عدم اين ملاقات گذرنامه منو پنهان کرده بودند

 

شنيديم که به مشهد هم سفرکرديد و به حرم مطهر امام رضا(ع) مشرف شديد! از حستون برامون بگيد:

 

حس فوق العاده اي بود از امام رضا(ع) خواستم تا پدرم رو نسبت به من مهربان کنه

 

 من مرتبا از سوي خانواده مورد تهديد قرار ميگرفتم! تهديد محروميت از ارث و ثروت خانوادگي!!

 

تاکه از دينم دست بردارم…!

 

 خب براي سناتور ايتاليايي سخت بود درمرکز مسيحيت کاتوليک جهان، پسرش مسلمان باشد!!

 

اما من حاضر نبودم از ديني که روحي تازه و زندگي جديدي به من بخشيده بود دست بکشم و اونرو با هيچ ثروتي عوض نميکردم

 

قرار بود به ايران سفر کنم و درحوزه علميه مشغول به تحصيل بشم اما..

 

…

 

همه جا اعلام کرده بودند يک خودکشي بوده!!

 

بدن بيجان منو زير پلي رها کرده بودند….

 

اما واقعا مني که به خاطر دين و اعتقاداتم حاضر بودم از ميلياردها دلار ثروت بگذرم و اين قدر اسلام برام اهميت داشت؛

 

چه طور ممکن بود دست به عملي(خودکشي) بزنم که خلاف دستور و شريعت دينم بود!؟

 

⚡️قضاوت با شما…..

 

شادي ارواح طبيه همه شهداي راه حق و حقيقت صلوات

 

اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 

زندگي نامه اين شهيد بزرگوار بسيار بسيار گلچين شده و خلاصه بيان شد.

 

 نظر دهید »

قرار عاشقی با شهید دوامی

14 مهر 1394 توسط خادم الزهرا
قرار عاشقی با شهید دوامی


بسم رب الشهدا

قرار عاشقی

سلام دوستان

شبتون بخیر و خوشی

امشب مجری نداریمااااا خودم تنهام
یه کوچولو از خودم میگم تا باهام بیشتر اشناشین
من 21رمضان سال 46 تو ساری به دنیا اومدم.
تو دوره ی جوونیم تو بسیج فعالیت میکردم، بخاطر فعالیتمم بهم1500 تومن حقوق می دادند.
راستیتش منم این حقوقو صرف جبهه و حمایت از رزمنده ها می کردم، چون جبهه واجب تر بود.
کلا ادم قانعی بودم، گله و شکایتم تو کارم نبود بععلههههههههههه … بچه شیعه باس اینجوری باشه
به نماز شبم خیلی اهمیت میدادم.
خلاصه جنگ شدو مام خیلی دلمون میخواست بریم جبهه اما مگه مادر ما راضی می شد؟؟
نمی شد که نمی شد، میگفت توکه سنی نداری کجا می خواای بری؟؟؟ حقم داشت من اون موقع 15 سالم بود بعدشم یه دونه پسر خونواده م بودیمااا،اما من خعلی دلم میخواست برم..اخرشم مامانمون راضی شد برم

اما شرط گذاشت شرطش این بود که دوست نداره که من خودمو مفت به کشتن بدم، ینی تا اونجا که خون تو رگم هست از ناموسمو کشورم دفاع کنم.

تو این 6سالی که جبهه بودم همیشه اولو وسط و اخر عملیات مجروح میشدم انگار بدنمون اهن ربا داشت دوستام به شوخی بهم میگفتن ماباهات تو عملیاتا نمیایم..اخه تو اهن ربا داری ماها کشته میشیم
خلاصه جنگ شدو مام خیلی دلمون میخواست بریم جبهه اما مگه مادر ما راضی می شد؟؟
نمی شد که نمی شد، میگفت توکه سنی نداری کجا می خواای بری؟؟؟ حقم داشت من اون موقع 15 سالم بود بعدشم یه دونه پسر خونواده م بودیمااا،اما من خعلی دلم میخواست برم..اخرشم مامانمون راضی شد برم
اما شرط گذاشت شرطش این بود که دوست نداره که من خودمو مفت به کشتن بدم، ینی تا اونجا که خون تو رگم هست از ناموسمو کشورم دفاع کنم.
تو این 6سالی که جبهه بودم همیشه اولو وسط و اخر عملیات مجروح میشدم انگار بدنمون اهن ربا داشت دوستام به شوخی بهم میگفتن ماباهات تو عملیاتا نمیایم..اخه تو اهن ربا داری ماها کشته میشیم
تو این 6سالی که جبهه بودم همیشه اولو وسط و اخر عملیات مجروح میشدم انگار بدنمون اهن ربا داشت دوستام به شوخی بهم میگفتن ماباهات تو عملیاتا نمیایم..اخه تو اهن ربا داری ماها کشته میشیم

همیشه بعد مجروحیتم لباس سفید می پوشیدم چون اعتقاد داشتم شهدا زنده اند، همیشه ام به خواهرام می گفتم وقتی شهید شدم لباس سفید بپوشن.
من تو جبهه تو اطلاعات عملیات به عنوان غواص فعالیت می کردم.
تو اخرین عملیاتم شب21 رمضان سال67بود از ناحیه گردن مجروح شدم به شهید شدم.
اره ما راز 21 رو با خودمون بردیم.
درست متوجه شدین من سید علی ام، سیدعلی دوامی
من با لباس قواصی
از مراسم تشییع پیکرم میخوام بگم براتون

سفره عقد برام پهن کردن، رو نون سنگک سفره عقد که مینوشتن پیوندتان مبارک، برام نوشتن شهادتت مبارک منو کنار سفره دامادیم خوابوندنو مداحم مداحی می کرد،راستیتش خیلی راضی بودمو هین موقع لبخند نشست رو لبام..عکسشم هستاااااا

ایام فتنه 88 بود،رفتم تو خواب یکی از اشناها بهش گفتم این امانتیو بده به فلانی، بهم گفت چرا خودت بهش نمیدی؟؟؟؟
تهران شلوغ شده با بچه ها می ریم تهران

داداشیا و ابجیااا من اومدم بهتون بگم

داداشیااا حسین وار راه ما شهدارو ادامه بدین

ابجیای گلم زینب وار زندگی کنینو با حفظ حجابتون مشت محکمی به دهان استکبار بزنین.

 نظر دهید »

قرارا عاشقی با شهید موسوی

14 مهر 1394 توسط خادم الزهرا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به همگی
شبتون بخیر
خیلی خوشحالم که اینجام
من سید نور خدا موسوی هستم

لرستان به دنیا آمدم. جنگ که شده بود، تو عمليات مرصاد شرکت کردم و تا مرز شهادت پیش رفتم،ولی از دوستام جاموندمو شهید نشدم
جنگم خداروشکر تموم شد
منم تو دانشگاه افسری ادامه تحصیل دادم
تعریف از خود نباشه انقدر بین همرزمامون تو جبهه محبوب بودیم،هیچکدوم حاضر نبودن که مرخصی بگیرمو چن روز نباشم
خلاصه ازدواج کردیم اون موقع ما تو نیروی انتظامی بودیم،بعد ازداوجمونم اومدیم تهران،
ثمره این ازدواجمونم یه دختر خوشگل به اسم زهرا خانم و یه پسر گل به اسم اقا محمد بود.
البته بگمااا خیلی دوسشون دارم
بعد از مدتی اومدیم خرم اباد با خانواده،اونجا بودیم که بهمون مأموریت دادن بریم زاهدان.
تقریبا اواخر مأموریتم بود،که تو درگیری با گروهگ تروریستی ریگی از ناحیه سر مجروح شدم.
البته اولش فک میکردن شهید شدم ولی بعدش متوجه شدن نبضم کار میکنه،اون روزیکه داشتن منو به بیمارستان منتقل میکردن تو راه کلی تیر هوایی شلیک کردن تا مردم راهو باز کنن.
روزای اول امیدی به زنده بودنم نبود
که با دعای خیر شماها علاعم حیاتیمو بدست اوردم.
یادم رفت بگم۱۷اسفند ۸۷بود.
دختر کوچولوم زهرا وقتی منو دید بود خیلی جیغ می کشید،خیلی ناراحت شده بود.

اما خانوممو خواهرخانومم بازبون بچه گونه راضیش کردن بهش گفتن؛اگه بابا بین ما نبود چی؟!خوب بود اینجوری؟
یا الان که کنارمونه بهتره
خلاصه ممنونم ازشون،الان بچه هام بادیدن من ارومن ،وقتی می بینن اشفته م اونام ارامش ندارن.
من یه جانباز ۱۰۰درصد هستم،که الان ۶ساله تو کمام.
مردم از هرقشری برای دیدنم میان،طوری که تو طول شبانه روز اصلا منو خونواده ام تنها نیستیم
ههههعیییی…
بعضی از جوونام میان پیش ما خطبه عقد میخونن بالاخره شهید زنده ایم دیگه
دوستای گلی که دارم نگو،همیشه بهمون سر میزنن،اگه خدایی نکرده مشکلی پیش بیاد خودشونو زود می رسونن
ازشون ممنونم…
دوستام به خانومم میگن سفیر لار،چون تو منطقه ای که مجروح شده بودم،"لار “بود.
خانومم ازشما ممنونم
دوستای گلی که دارم نگو،همیشه بهمون سر میزنن،اگه خدایی نکرده مشکلی پیش بیاد خودشونو زود می رسونن
ازشون ممنونم…
دوستام به خانومم میگن سفیر لار،چون تو منطقه ای که مجروح شده بودم،"لار “بود.
خانومم ازشما ممنونم
چون نمیتونم با صحبت کردن با دنیا ارتباط برقرار کنم،
از تو خواب خانومم و دوستا و اشناها باهاشون صحبت میکنم.. هر وقتم مشکلی پیش بیاد تو خواب بهشون میگم..
برادر موسوی امشب شب جمعه ست،میدونیم شبای جمعه شهدا کربلان پیش اقا اباعبدالله
شمام شهید زنده
رفتین پیششون از مام یادی بکنین
چشم حتما..خب مادیگه رفع زحمت کنیم
جهت تعجیل در فرج اقاو ارواح طیبه شهدا صلوات
علی یارتون

 نظر دهید »

جانباز محمدزاده

13 مهر 1394 توسط خادم الزهرا

آقا رجب جانباز 70 درصد گفت: وقتی به خارج از خانه می روم آدم ها نگاه های متفاوتی دارند و گاهی اوقات از دیدن چهره ام جا می خورند، اما من این واکنش ها را تحمل می کنم و از نوع رفتار آنها ناراحت نمی شوم.

آقا رجب جانباز 70 درصد گفت: وقتی به خارج از خانه می روم آدم ها نگاه های متفاوتی دارند و گاهی اوقات از دیدن چهره ام جا می خورند، اما من این واکنش ها را تحمل می کنم و از نوع رفتار آنها ناراحت نمی شوم.

حاج رجب محمدزاده جانباز 70 درصد جبهه های جنگ حق علیه باطل که در سال 61 از طریق جهاد سازندگی به عنوان امورات پشتیبانی جنگ در ستاد بازسازی هویزه فعالیت کرده بودند و در سال 66 با اصابت خمپاره به صورتش تمام اعضای صورت را از دست داد. جانباز سرافراز محمدزاده به همراه خانواده، مهمانان برنامه «زنده باد زندگی» بودند که در ادامه می خوانید.

جانباز محمدزاده، در پاسخ به این سوال که چرا به جبهه رفته است، گفت: خواست خدا بود، برای کشور و دفاع از وطن به جنگ رفتم.

محمد زاده با بیان اینکه صورتش 26 بار جراحی شده است، اظهار داشت: وقتی برای اولین بار خودم را در آیینه دیدم، فقط خدا را شکر کردم.

وی افزود: وقتی به خارج از خانه می روم آدم ها نگاه های متفاوتی دارند و گاهی اوقات از دیدن چهره ام جا می خورند، اما من این واکنش ها را تحمل می کنم و از نوع رفتار آنها ناراحت نمی شوم.

حاج رجب محمدزاده رابطه خود با خانواده و مخصوصا نوه هایش را صمیمی بیان کرد و گفت: نوه هایم من را با وجود چهره ام دوست دارند. من هم با آنها راحت هستم و خیلی آنها را دوست دارم.

 نظر دهید »

شهید سیدعلی دوامی

11 مهر 1394 توسط خادم الزهرا

 

علی‌وار در کوچه‌ها به خانه فقرا سر می‌زد

یادم هست یک سری از خانواده‌های جنگ‌زده را به ساری آورده بودند، من و هر سه فرزندم می‌رفتیم از هر جا که می‌توانستیم برای جنگ‌زده‌ها وسایل تهیه می‌کردیم، لباس، پوشاک و خوراک هم از خودمان و هم از مردم می‌گرفتیم و برایشان می‌بردیم؛ سیدعلی در تمام این مراحل همراه من بود و اینها را می‌دید، او با لذتی خاص این کارها را انجام می‌داد.

قبل از پیروزی انقلاب اسلامی هم به مردم کمک می‌کردیم، مثلاً افراد دور یا نزدیکمان را که می‌دانستیم نیازمند هستند، شناسایی می‌کردیم و با کمک افراد دیگر، در سال به مناسبت‌ها و بهانه‌های مختلف شبانه کمک‌ها و وسایل موردنیازشان را درب خانه‌شان می‌بردیم.

افرادی که در وضعیت مالی خوبی نبودند یا در شرایط بد اجاره‌ای زندگی می‌کردند و بسیاری دیگر. به علی می‌گفتم: «امشب می‌خواهیم برویم مهمانی» می‌گفت: «مامان بار سنگین است» می‌گفتم: «بله علی جان!» وسایل را دم در گذاشتیم و می‌رفتیم نمی‌خواستیم صاحب خانه متوجه شود که چه افرادی به او کمک رسانده‌اند.

علی از دوران کودکی در چنین فضایی رشد کرده و تربیت شد. همه اینها روی علی تأثیر مثبتی داشت، همین‌ها باعث می‌شد تا علی پول‌هایش را جمع کرده و به افرادی که می‌دانست نیاز دارند، ببخشید.

 1 نظر

شهید جهان آرا

11 مهر 1394 توسط خادم الزهرا

#شهید #دفاع_مقدس غمگین ترین روزی که مهر سال1360 به خود دید
در وصیت‌نامه شهید جهان‌آرا آمده است: ای امام از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهرسقوط کرد من یک ماه به طور مداوم کربلا را می دیدم. هر روز که حمله دشمن بر برادران سخت می شد و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق خود می رفتم گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم:«ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را».

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

شهادت آرزومه

این وبلاگ متعلق تمامی عزیزانی است که آرزوی شهادت دارند اینجا سلوک و رفتار شهداء را بخوانید و با آنها زندگی کنید قبل از اینکه به دفتر تاریخ بپیوندند و فقط بشوند درسی از تاریخ و تمام.
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • شهادت
  • قرار عاشقی
  • خاطرات شهدا
  • وصیت نامه شهداء
  • خودمونی

Random photo

مصاحبه با شهید امینی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس