قرار عاشقی با علی محمودوند
بسم رب الشهدا والصدیقین
به نام زیبای هستی
سلام بر سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین ع
قرار عاشقی
سلام بر شهیدان
کسایی که نام مبارکشون و ترنم گفته هاشون زینت بخش فکه ،طلائیه و مجنون
و لطافت کلامشون نوازشگر آسمون شهرهامونه.
سلام علیکم دوستان قرار عاشقی
علی محمودوند هستم متولد سال 1343 .
به سال قمری تاریخ تولدم میشه هفده صفر
خودمم که بچه ی تهرانم
تا دوره راهنمایی تحصیلاتم رو ادامه دادم .
یادمه انقلاب اسلامی ایران که به پیروزی رسید سراز پا نمیشناختم .با خوشحالی زیاد تو بسیج مسجد محلمون ثبت نام کردم .
بیشتر وقتم رو تو مسجدبا بچه ها میگذروندم هر وقت که به خونه میرفتم یه دمپایی پاره به پام بود و هر بار مادرم اعتراض میکرد و میگفت این چه وضعیه
نگاهم رو به زمین مینداختم و میگفتم مامان اشکالی نداره اون بنده خدایی که کفشهام رو برده حتما احتیاج داشته .
وقتی جنگ شروع شد عضو بسیج شدم و با شور و شوق فعالیت مذهبی رو شروع کردم .
هفده سالم بود که شناسنامم رو برداشتم و خواستم یواشکی به جبهه برم
اما مادرم فهمید و بهم گفت پسرم علی جان این کار رو نکن تو برای جبهه رفتن کوچیکی و کاری ازت برنمیاد .
ناراحت شدم گفتم مادر جون بگو بمیر ،، میمیرم ؛ ولی بذار برم .
خلاصه هر طور که بود مادر رو راضی کردم و تابستون سال1361همزمان با شروع عملیات رمضان به جبهه اعزام شدم.
تو عملیات والفجر مقدماتی همراه گردان حنظله تو منطقه فکه از ناحیه دست مجروح شدم ولی شکر خدا چیز مهمی نبود و بعد از مدتی جراحت دستم خوب شد
توعملیات والفجر 8 هم که تو جاده فاو_ ام القصر ،،بود حدود 800 مین رو با بچه ها خنثی کردیم و چاشنیهاش رو توی یه لنگ جوراب ریختم
و رفتم سراغ مینهای والمری،، اما یه دفعه پام رفت رو یکی از مین ها و منفجر شد بچه ها فک کردن که خمپاره س ،
اما بعد متوجه قضیه شدن با انفجار مین 800 چاشنی هم منفجر شد و از ناحیه پا مجروح شدم و پام رو برای همیشه از دست دادم
سال 1371 به کمک برادران گروه تفحص رفتم و مدت 8 سال میون خاکهای داغ جنوب برای پیدا کردن پیکر شهدای گرانقدر همراه دوستام تلاش کردیم.
شرایطم جوری بود که دو مرتبه پای مصنوعی مو در اثر کار و تلاش زیاد فرسوده شدن عوضش کردم
سمت من اون موقع فرماندهی گروه تفحص لشکر 27 محمد رسول الله بود .
و سرانجام در تاریخ 1379/11/22 در منطقه فکه بر اثر انفجار مین به شهادت رسیدم.
اون موقع 36 سال داشتم و یک پسر بنام عباس که نابینا و فلج بود و یک دخترخانوم ازم به یادگار مونده.
هیچ وقت ناشکری نکردم به خاطر وضعیت جسمانی پسرم خداوندا راضیم به رضای تو
اینجا با بچه های تفحص داریم دنبال مین ها میگردیم تا خنثی شون کنیم . افتخار من اینه که آقا بعد از شهادتم این جمله رو خطاب به من گفتن
یه کتابم هست که خاطرات تفحص من رو توش آوردن بنام شهید گمنام.
وقت کردین بخونین حتما یه خاطره از عملیات والفجر مقدماتی براتون تعریف کنم
یادمه عراق تعدادی از تیپ های کماندویی ،اردنی و سودانی رو به منطقه آورده بود ما تو محاصره دشمن افتادیم آتیش بارونمون کردن کانال رو به محصره در آوردن
چند ساعت همهمون زیر باران آتیش و خمپاره و رگبار وتوپ بودیم
دشمن هم با بلندگو بهمون فحش میداد و میگفت هیچ راه فراری ندارین .
چشتون روز بد نبینه اوضاع خیلی سختی داشتیم
بچه ها تو خاکها دنبال فشنگ میگشتن به هر سختی که بود یک هفته مقاومت کردیم
یکم و آب و کمپوت باقیمونده رو جیره بندی کردیم بچه ها گرسنه و تشنه بودن اما با این وجود هر وقت صدای بلندگو دشمن که بلند میشد بچه ها فریاد میزدن
الله اکبر الله اکبر الله اکبر
تا روزی که شهید شدم صدای تکبیر بچه ها با لبهای ترک خورده از یادم نرفت روز سوم بهمن سال 1379 از استراحت گاهم اومدم بیرون یه نگاه به آسمون کردم گفتم خدایا به من قول دادی فقط ده روز فرصت داری به قولی که به من دادی عمل کنی و گرنه میرم و پشت سرم رو هم نگاه نمیکنم
و سرتون رو به درد نیارم و در 22 بهمن 79 بعد اینکه 63 تا مین رو پیدا کردیم همراه یکی از همرزمان
صدای انفجار مهیبی در دشت پیچید و افتخار شهادت نصیبم شد و خداوند هیچ وقت خلف وعده نمیکنه .
بهترین یادگاری ازمن مهر نمازیه که حسین شریفی نیا یکی از همرزمانم اون رو برداشت مهری که از خاک پیکر صد شهید بود .
در وصیت نامه نوشتم که اگه شهادت نصیبم شد در قطعه 27 بهشت زهرا منو به خاک بسپارن .
عزیزانم زحمت کشیدن و همین کار رو انجام دادن .از همشون تشکر میکنم.
خب دوستان اینم گوشه ای از زندگینامه من بود
همه شما دوستان قرار عاشقی رو بخدای بزرگ میسپارم .
خدا نگهدارتون
شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات.
التماس دعای فرج،خدانگهدا
ای کاش از ما نپرسند بعد از شهیدان چه کردید
آخر چه داریم بگوئیم جز انبوهی از نقطه چین ها ……