شهادت آرزومه

برام دعا کنید شهید بشم
  • اخیر
  • تماس  
  • ورود 

قرار عاشقی با غلام رضا کاخکی

26 آبان 1394 توسط خادم الزهرا


عرض سلام خدمت رفقای قرارعاشقی
مهمان امشب ما از دیار امام مهربانی ها ست
جوانی که در گمنامی باسری پر شور به ندای امامش لبیک گفت.
شهدایی که حتی یک کلمه از اونها درجایی ثبت نشده وعاشقانه بارسفر بستن وکلمات ما در حیرت اند که چگونه از آنها می شود نوشت.
این شهیدان گمنام نیستند
گمنام من وامثال من هستند که غرق در دنیا شده ایم وفراموش کرده ایم که برای به ثمر نشستن این انقلاب چه خونها ریخته شده است.
شهدا برای ما این روزها زیاد دعاکنید حال این روزها ما وشهرمان خوب نیست………..
خلاصه کنم بریم با مهمون عزیزامشبمون بیشترآشناشیم.
خواهربرادرهای گلم سلام
من غلام رضا کاخکی هستم
دریکی از روزهای سال ۱۳۴۷در کوچه پس کوچه های مشهد امام رضاع به دنیا اومدم.خب خودتون می دونیددیگه بزرگ شدن توشهرامام رضاع برای هرکس یک آرزو ویک افتخار من هم از این بابت خدای خودم رو خیلی شاکربودم.
شایدکمترازمن وامثال من بدونید چی بگم والادنبال مقصرنیستم شایدهم خود ما خواستیم که گمنام باشیم.
علی أی حال سرتون رو دردنمی یارم یه خاطره از خودم و داداشم براتون می گم تا بیشتر به بزرگی وعظمت رفقای گمنامم وشهدا پی ببرید

آقا مایه داداش داریم به اسم علی آقا که از من بزرگتر ودست برقضا فرماندمون هم تومسجد وپایگاه محلمون بود.
باچندتا ازدوستای گلم
وبادستکاری شناسنامه هامون وامضای داداش گلم راهی جبهه شدیم.جونم بگه براتون یکی یکی دوستایی که باهم از در مسجد محلمون عازم جبهه شدیم نظیردوست خوبم علی اصغرنصیری یا مثلا محمدعباس نژاد آسمونی شدن وپر کشیدن من هم درمردادماه سال۶۵شربت شهادت رو نوشیدم.
این اخوی بنده خب از ما بزرگتربود وخیلی دل شکسته شد بعدشهادت من….
براهمین بادوستاش قرارگذاشته بودکه هرپنج شنبه بیاد یه سری به من ودوستام بزن
یه چندمدتی گذشت وداداش گل ماپای عهدش بودوهرهفته شب جمعه بادوستاش توی بهشت رضای شهرمشهدمهمون مابود
ولی من ناراحت بودم
(حالا بهتون می گم چرا!!؟؟؟)
آقاما دیگه عصبانی شده بودیم گفتیم باید یه کاری بکنیم رفتم تو خواب داداشم وبهش گفتم اگه ممکن دیگه شبهای جمعه نیا سر مزار من…….
حالا دادش ما رو بگواینطوری
کلی بهم چیزی گفت
بی معرفت،شهیدشدی مارو یادت رفته و از این طور حرفها….
داداش علی من هم خب حق داشت خبر نداشت که تو دل من چی می گذره
دیگه طاقت نیاوردم وبهش گفتم…..
داداش عزیز آخ شهدای جوون هر پنج شنبه مهمان علی اکبر امام حسین ع هستند وقتی که تو می یای رسم مهمون نوازی نیست که من برم براهمین می مونم پیش شما و رفقام می رن مهمونی ومن از مهمونی پسر ارشد اربابمون امام حسین ع جا می مونم.
آخ این مهمونی برای من یه طعم دیگه ای داره من هجده سالم بود که شهید شدم وجوون خوش وقد وبالای حضرت اباعبدالله ع هم به نقل بیشترروایات هجده سال داشتند.واین برای من مایه ی افتخاربودکه به تأسی از مولایم وشاهزاده علی اکبرع با کفرونفاق ویزیدزمان جنگیدم وشهیدشدم.
بله دوستان شهدای ما هم چین جایگاهی دارند بعداین روزها خیلی ها پا رو خون شهدا می زارند وراحت وبی تفاوت اندنسبت به شهدا
حالا بگذریم نمی خوام خاطرتون رو مکدر کنم
یه نکته دیگه در رابطه باخودم وخونواده عزیزم بگم
وهمتون رو به خدای بزرگ بسپارم…..
من دقیقا روز شهادت امام جوادع رو دستهای عزیز مردم مشهد تشییع شدم….
سالها بعددقیقاپدرعزیزم روز شهادت امام جوادع دوباره روی دست مردم تشییع شد. واین اصلا اتفاقی نبود.
سربسته براتون بگم
این اخوی ما هم گویا یه بویایی برده بود دررابطه باشفاعت شهیدان ودستگیری ماها از خونوادهامون، بعد فوت بابامون ریخته بود بهم برا همین یه هفته نگذشته بود از فوت پدرمون که تو یه حادثه پرکشیدو اومد پیش ما
اینها رو بهتون گفتم وگوشزد کردم که بدونید رفقای گلم عظمت،دستگیری وشفاعت شهدا رودست کم نگیرید هرچندکه گمنام باشند.
من ورفقای شهیدم
دعاگوی شما عزیزان هستیم
شماهم شهدا رو هر طور می تونید یاد کنید
یا علی……..
این هم یه عکس ساده وصمیمی از خودم

قرار عاشقی با غلام رضا کاخکی
 2 نظر

قرار عاشقی با علی محمودوند

26 آبان 1394 توسط خادم الزهرا

بسم رب الشهدا والصدیقین

 به نام زیبای هستی

سلام بر سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین ع

قرار عاشقی

سلام بر شهیدان

کسایی که نام مبارکشون و ترنم گفته هاشون زینت بخش فکه ،طلائیه و مجنون
و لطافت کلامشون نوازشگر آسمون  شهرهامونه.
سلام علیکم دوستان قرار عاشقی

علی محمودوند هستم متولد سال 1343 .

قرار عاشقی با علی محمودوند


به سال قمری تاریخ تولدم میشه هفده صفر

خودمم که بچه ی تهرانم

تا دوره راهنمایی تحصیلاتم رو ادامه دادم .

یادمه انقلاب اسلامی ایران که به پیروزی رسید سراز پا نمیشناختم .با خوشحالی زیاد تو بسیج مسجد محلمون ثبت نام کردم .

بیشتر وقتم رو تو مسجدبا بچه ها میگذروندم هر وقت که به خونه میرفتم یه دمپایی پاره به پام بود و هر بار مادرم اعتراض میکرد و میگفت این چه وضعیه

نگاهم رو به زمین مینداختم و میگفتم مامان اشکالی نداره اون بنده خدایی که کفشهام رو برده حتما احتیاج داشته .

وقتی جنگ شروع شد عضو بسیج شدم و با شور و شوق فعالیت مذهبی رو شروع کردم .
هفده سالم بود که شناسنامم رو برداشتم و خواستم یواشکی به جبهه برم
اما مادرم فهمید و بهم گفت پسرم علی جان این کار رو نکن تو برای جبهه رفتن کوچیکی و کاری ازت برنمیاد .

ناراحت شدم گفتم مادر جون بگو بمیر ،، میمیرم ؛ ولی بذار برم .
خلاصه هر طور که بود مادر رو راضی کردم و تابستون سال1361همزمان با شروع عملیات رمضان به جبهه اعزام شدم.
تو عملیات والفجر مقدماتی همراه گردان حنظله تو منطقه فکه از ناحیه دست مجروح شدم ولی شکر خدا چیز مهمی نبود و بعد از مدتی جراحت دستم خوب شد
توعملیات والفجر 8 هم که تو جاده فاو_ ام القصر ،،بود حدود 800 مین رو با بچه ها خنثی کردیم و چاشنیهاش رو توی یه لنگ جوراب ریختم
و رفتم سراغ مینهای والمری،، اما یه دفعه پام رفت رو یکی از مین ها و منفجر شد بچه ها فک کردن که خمپاره س ،
اما بعد متوجه قضیه شدن  با انفجار مین 800 چاشنی هم منفجر شد و از ناحیه پا مجروح شدم و پام رو برای همیشه از دست دادم
سال 1371 به کمک برادران گروه تفحص رفتم و مدت 8 سال میون خاکهای داغ جنوب برای پیدا کردن پیکر شهدای گرانقدر همراه دوستام تلاش کردیم.
شرایطم جوری بود که دو مرتبه پای مصنوعی مو در اثر کار و تلاش زیاد فرسوده شدن عوضش کردم

سمت من اون موقع فرماندهی گروه تفحص لشکر 27 محمد رسول الله بود .
و سرانجام در تاریخ 1379/11/22 در منطقه فکه بر اثر انفجار مین به شهادت رسیدم.

اون موقع 36 سال داشتم و یک پسر بنام عباس که نابینا و فلج بود و یک دخترخانوم ازم به یادگار مونده.
هیچ وقت ناشکری نکردم به خاطر وضعیت جسمانی پسرم خداوندا راضیم به رضای تو

قرار عاشقی با علی محمودوند

اینجا با بچه های تفحص داریم دنبال مین ها میگردیم تا خنثی شون کنیم . افتخار من اینه که آقا بعد از شهادتم این جمله رو خطاب به من گفتن

یه کتابم هست که خاطرات تفحص من رو توش آوردن بنام شهید گمنام.

وقت کردین بخونین حتما یه خاطره از عملیات والفجر مقدماتی براتون تعریف کنم

یادمه عراق تعدادی از تیپ های کماندویی ،اردنی و سودانی رو به منطقه آورده بود ما تو محاصره دشمن افتادیم آتیش بارونمون کردن کانال رو به محصره در آوردن

چند ساعت همهمون زیر باران آتیش و خمپاره و رگبار وتوپ بودیم

دشمن هم با بلندگو بهمون فحش میداد و میگفت هیچ راه فراری ندارین .
چشتون روز بد نبینه اوضاع خیلی سختی داشتیم
بچه ها تو خاکها دنبال فشنگ میگشتن به هر سختی که بود یک هفته مقاومت کردیم

یکم و آب و کمپوت باقیمونده رو جیره بندی کردیم بچه ها گرسنه و تشنه بودن اما با این وجود هر وقت صدای بلندگو دشمن که بلند میشد بچه ها فریاد میزدن
الله اکبر الله اکبر الله اکبر
تا روزی که شهید شدم صدای  تکبیر بچه ها با لبهای ترک خورده از یادم نرفت روز سوم بهمن سال 1379 از استراحت گاهم اومدم بیرون یه نگاه به آسمون کردم گفتم خدایا به من قول دادی فقط ده روز فرصت داری به قولی که به من دادی عمل کنی و گرنه میرم و پشت سرم رو هم نگاه نمیکنم
و سرتون رو به درد نیارم و در 22 بهمن 79 بعد اینکه 63 تا مین رو پیدا کردیم همراه یکی از همرزمان

صدای انفجار مهیبی در دشت پیچید و افتخار شهادت نصیبم شد و خداوند هیچ وقت خلف وعده نمیکنه .

بهترین یادگاری ازمن مهر نمازیه که حسین شریفی نیا یکی از همرزمانم اون رو برداشت مهری که از خاک پیکر صد شهید بود .

در وصیت نامه نوشتم که اگه شهادت نصیبم شد در قطعه 27 بهشت زهرا منو به خاک بسپارن .
عزیزانم زحمت کشیدن و همین کار رو انجام دادن .از همشون تشکر میکنم.

خب دوستان اینم گوشه ای از زندگینامه من بود
همه شما دوستان قرار عاشقی رو بخدای بزرگ میسپارم .

خدا نگهدارتون

شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات.

التماس دعای فرج،خدانگهدا

ای کاش از ما نپرسند بعد از شهیدان چه کردید

آخر چه داریم بگوئیم جز انبوهی از نقطه چین ها ……

ادامه »

 نظر دهید »

قرار عاشقی با محمد حسن خلیلی

25 آبان 1394 توسط خادم الزهرا
قرار عاشقی با محمد حسن خلیلی

بسم الله الرحمن الرحیم

قرار عاشقی

سلام

تاقلم لب برمرکب میزند
بوسه بر جا پای زینب میزند
مینگارد نقشی از دریای خون
میگذارد سر به صحرای جنون
کربلا میمرد اگر زینب نبود
شیعه می افسرد اگر زینب نبود

زینب سلام الله علیها همون شیرزنی هس که با دست بسته از کربلا بردنش وبادل شکسته به کربلا برگشت……

اربعین نزدیکه…….

اصل مطلب این بود که

یه عده به اسم تکفیری تهدید کردند که حرم حضرت زینب سلام الله علیها رو خراب میکنند.
شیعه هایی از ایران ولبنان وعراق وکشورهای دیگه تو سوریه جمع شدن و مدافعان حرم روتشکیل دادن.
مهمون امشب ما یکی از این عزیزاست

سلام من محمد حسن خلیلی ام
چون روز میلاد امام حسن عسگری بدنیا اومدم اسمم رومحمد حسن گذاشتن.ولی توخونه رسول صدام میکردن.
20آذر 65 تویه روز سرد وبرفی تویه خانواده ی مذهبی توتهران به دنیا اومدم،توبحبوحه ی جنگ
خدا خیرشون بده پدرومادرمو من وداداشمو جوری بار آوردن که کلا اهل مسجد ومنبر وهیئت بودیم.
یه داداش بزرگتراز خودم دارم ،میگن برعکس داداشم خیلی اهل شیطنت نبودم وسرم به کار خودم گرم بود،کلا بچه آرومی بودم
13سالم بود که رفتم تو بسیج ثبت نام کنم،اوایل چون سنم کم بود قبول نمیکردن،اما من اونقدر اصرار وپافشاری کردم تا قبولم کردن.
کلا فعال بودم ویه جابند نمیشدم، عاشق ورزش بودم وراپل وکوهنوردی رو بصورت جدی ادامه میدادم.
دنبال درس عربی ونقاشی و قرآن هم بودم و به زبان عربی هم تسلط کامل داشتم.
شبای جمعه پاتوقم بهشت زهرا و شاه عبدالعظیم بود،هیئت های زیادی ام میرفتم،اما هیئت ریحانة النبی یه چیز دیگه بود وتقریبا از سال 85پای ثابت اونجا بودم تومسجد گیاهی.
تو دانشگاهم رشته ی مدیریت رو انتخاب کردم وخوندم.
سال 88تو جریان فتنه کلا چند روز وسط،معرکه بودم.شوخی که نبود اینا میخواستن به ولایت وانقلاب ضربه بزنن که خدارو شکر وبه یاری امام زمان ناکام موندن.
یه چیز درگوشی ام بگم بهتون ،از اولم میدونستم شهید میشم،نشون به اون نشون که تو 15سالگی اینو به مربی راپلم هم گفتم.
صد حیف که دشمن هیچوقت بیکار نمیشینه،واینبارم چشم طمعش رو به حرم عمه سادات دوخته بود.
نتونستم طاقت بیارم،انگار امام حسین همین الان داشت هل من ناصرا ینصرنی میگفت.
من دوره های سخت نظامی رو گذرونده بودم وتخریب چی قابلی بودم.میتونستم اونجا موثر باشم.
وصیت نامه مونوشتم وبه پدرم دادم واز زیر قرآن رد شدم وراهی شدم….
تو سوریه وتوماموریت ها اسم جهادی ابوخلیل رو انتخاب کردم.
ماه محرم اون سال روتو سوریه بدجور دلتنگ عزاداری های هیئت ریحانة النبی بودم.
آخرشم چهاردهم محرم یاهمون 27آبان 92 وقتی داشتم منطقه رو پاکسازی میکردم یه بمبمنفجر شد ومنو چند روز مونده به تولد 27 سالگی م به آرزوم رسوند.
امام حسین بهترین مزد رو بهم داد،سنگ قبرم یه سنگ قدیمی از سنگ فرش حرم ابا عبدالله بودکه سالم به ایران رسیده بود

گفته بودم بالا سرم روضه ی حضرت زینب بخونن،الانم روسنگ قبرم اینو نوشتن.ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان،نام زینب شنوم زیر لحد گریه کنم
خب دوستان حالا که با اقا رسول آشنا شدیم پای صحبت اطرفیان وپدر ومادرابو خلیل میشینیم تا از ویژگی هاش بگن
خیلی خوش اخلاق وشوخ طبع بود،همیشه لبخند به لب داشت،تو بدترین شرایط،حتی وقتی زیر آتیش دشمن بود
به ولایت وحضرت اقا ودفاع ازحریم ولایت خیلی علاقه داشت.
خیلی بصیرت دینی داشت ومطیع حرف پدر ومادرش بود،وتوهرامری از اونا مشورت میخواست،حتی انتخاب دوست
به رعایت حلال وحرام اهمیت زیادی میداد،بطوری که قبل از رفتن به سوریه حتی خمس پولش رو حساب کرد.
در رابطه با امر به معروف ونهی از منکر خیلی فعال بود وبا هیشکی تعارف نداشت.یکی از دوستاش میگفت بعداز رسول کسی نبود که به ما بگه دروغ نگو،غیبت نکن….
انسان خداشناسی بود ،درمورد توحید خیلی فکر میکرد ومطالعه داشت،به شانس معتقد نبود ،همیشه میگفت این خداست که مدیر همه اموره.
از اون بچه هیئتی های پاکار بود،هرهفته هیئت میرفت و خیلی هم رواین قضیه مقید بود
سر نترسی داشت وتوهر میدونی بود خیلی رشادتها ازخودش نشون میداد
رونگاه به نامحرم خیلی حساس بود،محل کارش شمال شهربود و وضع حجابم اونجا ناجور،هیچ کس ندیده بود رسول یبار سرش بالا باشه واطرافو نگاه کنه
اینم از ویژگی های آقا رسول یا آقا محمد حسن یا همون ابوخلیل.
هرچند که قطره ای از دریای کرامات اخلاقی این شهید بزرگواربود.
همین کارارو میکردن که لیاقت پیدا کردن که راه حضرت ابالفضل رو تو دفاع از حریم اهل بیت ادامه بدن.
رسول وامثال رسول انقدر بزرگ بودن که نمیشه روح بزرگشون رو تو کلمات خلاصه کرد
جسم دنیایی رسول یارای کشیدن سنگینی روح بزرگشو نداشت وفقط 27سال تونست دووم بیاره، انگار از اولشم آسمونی بودنه زمینی.
اینایی که گفتم چیزی نیس،
برای شناختن رسول باید کربلا روفهمید که اونم خیلی سخته.خیلییی.

مگرنه اینکه شهید آوینی میگه:
اگر میخواهید مارو بشناسید باید قصه ی کربلا رو بخوانید،
یه گوشه از وصیت نامه ی آقا رسول به خط خودش

قرار عاشقی با محمد حسن خلیلی

محرم سال بعد،دوستاش رو تی شرت های هیئت عکس رسول رو زدن،رسول رفته بود اما توریحانة النبی هزارتا رسول بود،اینه که دوستاش معتقدن رسول برنده س،
یه عکس یادگاری از ابوخلیل قصه ی ما
اینم اخرین پیامی که قبل شهادتش برا دوستش( محمد حسین پویانفر) که مداح هیاتشون بود فرستاد.

قرار عاشقی با محمد حسن خلیلی


پیامی از دیار شهدا
خرم آنروز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پروبالی بزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
شادی روح شهدا صلوات
التماس دعا ،خدانگهدار

ادامه »

 1 نظر

قرار عاشقی با حاج احمد سوداگر

25 آبان 1394 توسط خادم الزهرا
قرار عاشقی با حاج احمد سوداگر

 

بسم رب الشهدا و الصدیقین

قرار عاشقی

سلام بر شهدا

سلام بر همونهایی که با سلامی معطر به عطر چفیه یکدیگر را ملاقات

و با درودی مصفا به صفای یاعلی همدیگه رو بدرقه میکردن

کبوترایی که سکوی پروازشون سیم خاردار و معراجشون خط مقدم جبهه بود

همون بی بدیلانی که با رنگ خون صفحه عاشقانهزندگی رو نقاشی کردن
و با زمزمه یابن الحسن دعوت حق رو لبیک گفتن
عرض سلام و شب به خير به همه رفقاي عزيز

با يک قرارعاشقي ديگه مهمون دلاي پاکتون هستيم.

مهمون قرارعاشقي که قدوم مبارکشون گروه ما رو متبرک کردن

باهم بريم سراغشون

سلام بزرگوار لطفا خودتون براي ما معرفي کنین

با سلام بر رفقای قرار عاشقی

بنده حاج احمد سوداگر هستم
سال 1339 تو یه خونواده مذهبی در شهر دارالمومنین دزفول به دنیا اومدم

از همون بچگی به مسجد و هیآت میرفتم .
دوره راهنمایی مدرسه سعدی درس خوندم دوران دبیرستان مصادف شد با شروع انقلاب

در تظاهرات شرکت میکردم .
بخصوص در به تعطیل کشوندن دبیرستانها و راه اندازی تظاهرات بر علیه رژیم شاه و اینکه تو ساخت سه راهی برای مبارزه با مزدوران رژیم فعالیت داشتم
وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد وارد سپاه شدم .قبل از شروع جنگ به همراه رفقا در قالب تیمهای گشتی شناسایی
اقدامات دشمن رو زیر نظر داشتیم با شروع جنگ همراه نیروهای ارتش به منطقه دشت آزادگان اعزام شدم و بعد رفتم منطقه کرخه
اونجا همراه بچه ها با تفنگ 106 مانع عبور لشکر دشمن از پل کرخه برای تصرف دزفول شدیم و تو این ماموریت تعدادی از تانکهای دشمن منهدم شد ..
از همون ابتدای جنگ کار اطلاعاتی رو انتخاب کردم
در جبهه صالح مشطط کرخه حین ماموریت ،رو مین رفتم و پای چپم قطع شد
بعد از دوران نقاهت حالم بهتر شد و دوباره به جبهه برگشتم
و در عملیات فتح المبین به عنوان مسئول اطلاعات لشکر قدس مشغول خدمت شدم
از خودم تعریف نباشه چون خیلی باهوش بودم و دارای قدرت فوق العاده و منطقی نسبت به مسائل نظامی به همین دلایل بنده رو به سمت معاونت اطلاعات قرارگاه کربلا منصوب کردن

در عملیات پیروزمند والفجر 8 مسئولیت خطیر اطلاعات این عملیات رو در منطقه خرمشهر به عهده داشتم
بجز خودم پدر و برادرهام هم در جبهه بودن و در عملیات کربلای 5 یکی از برادرهام شهیدشد
تا پایان جنگ در جبهه فعال بودم و حتی یکسال بعد جنگ هم برای تثبیت موقعیت پدافندی جبهه ها و دفاع در مقابل تجاوزات احتمالی دشمن در سمت جانشین فرمانده قرارگاه عملیاتی قدس در جبهه حضور داشتم بعد از دوران جنگ در این سمتها مشغول خدمت به نظام مقدس جمهوری اسلامی بودم

قرار عاشقی با حاج احمد سوداگر

1- جانشینی فرماندهی لشکر 7 ولیعصر عج
2- فرماندهی لشکرهای 8 نجف اشرف ، 25 کربلا و 27 محمد رسول الله
3- معاونت اطلاعات نیروی زمینی سپاه
براتون گفتم بخاطر داشتن هوش و ذکاوت بالا در کارهای اطلاعاتی و آموزشی پیش بینی ها و آینده نگری های خوبی داشتم
تاکیدم بر این بود که فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس برای تدوین علوم و معارف دفاع مقدس برای نسل های آتی تلاش کنن
و خودم از پیشتازان این حرکت مقدس در عرصه ملی بودم
در سال 1385 اقدام به تاسیس پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس کردم
و با پیگیری ها موفق شدم که علاوه بر نهادینه کردن مسائل دفاع مقدس به عنوان یه مبحث علمی و پژوهشی در دانشگاه های کشور ،
دو واحد درس آشنایی با دفاع مقدس برای دوره های کارشناسی دانشگاههای دولتی و آزاد رو به تصویب برسونم
که طی 3 سال اخیر بیش از 2000 نفر از دانشجویان این دروس رو گذروندن
با داشتن محدودیتهای جسمی از جمله تنی پر ترکش و پای قطع شده هیچ وقت خسته نمیشدم
دفاع از انقلاب و نظام و تلاش در جهت تحقق اهداف رو وظیفه خودم می دونستم
ساده زیست بودم و همیشه در هر جایی
حقیقت رو بیان میکردم در انجام گرفتن کارها حساس بودم
همرزمان و فرماندهان به من لقب نابغه اطلاعاتی و نظامی دفاع مقدس و کشور رو دادن
خیلی آرزوی شهادت داشتم تا اینکه پس از سالها مجاهدت بر اثر تآلمات ناشی از جراحات متعدد در دوران دفاع با 75 درصد جانبازی دراسفند ماه سال 1390 همزمان با بیست وششمین سالگرد عملیات والفجر 8 دعوت حق رو لبیک گفتم و به جمع دوستان شهیدم پیوستم و به آرزوی دیرینه م رسیدم
این عکس هم بعد ار شهادتم دوستام ازم گرفتن 

ان شاالله شهادت نصیب همتون بشه .
خب دوستان گلم
اینم گزیده ای از زندگینامه من بود تا وقت شهادت
دیگه از حضورتون مرخص میشم و همتون رو به خدای بزرگ میسپارم
مراقب انقلاب و رهبر باشین
ان شاالله ظهور آقا امام زمان
خدانگهدارتان .یا علی

ادامه »

 نظر دهید »

قرار عاشقی با عبدالله اسکندری

18 آبان 1394 توسط خادم الزهرا
قرار عاشقی با عبدالله اسکندری
قرار عاشقی با عبدالله اسکندری

بسم رب الشهدا والصدیقین

▪️بابی انت وامّی یا ابا عبدالله
قرار عاشقی

سلام دوستان عزیز

با اجازه تون امشب میخوام قبل از اینکه بریم سراغ مهمون عزیزمون یه مقدمه براتون بذارم که البته بی ربط به مهمون امشبمون نیست
سری به نیزه بلند است دربرابر زینب،
خدا کند که نباشد سر برادر زینب

لا یوم کیومک یا اباعبدالله

میخوام بگم یاحسین همه مون باور داریم که هیچ روزی عاشورا نمیشه وزبانها تا قیامت قاصره از بیان مظلومیت شما واهل بیت شما…

ولی امشب اومدم از مردهایی بگم که هرچند تو روز واقعه نبودن،اما الان 1400سال بعد، اومدن وبه ندای هل من ناصرا ینصرنی شما لبیک گفتن وسینه سپر کردند برای دفاع از حریم اهل بیت شما

مردایی از نسل زهیر وحبیب که اهل عمل هستن و یا لیتنا کنّا معک فقط رو زبونشون نیست وباهمه ی وجود نشون دادن که فدایی شماهستن.

مردایی که به تأسی از ارباب بی کفنشون از خانواده وپست ومقام وآرامششون گذشتن وبدون هیچ چشمداشتی وفقط به عشق ارباب شون اومدن تو وادی جهاد وعباس وار وعلی اکبر وار از همه ی وجودشون مایه گذاشتن

مهمون امشب ما یکی از این شیر مرداست،باهم پای صحبتشون میشینیم،وحرفاشونو نه باچشم سر که با چشم دل میخونیم،
اگر اشکی که برای امام حسین (ع) می ریزیم ، در مسیر هماهنگی روح ما باشد ، پرواز کوچکی است که روح ما با روح حسین می کند . اگر ذره ای از همت او ، ذره ای از غیرت او ، ذره ای از تقوای او ، ذره ای از توحید او در ما بتابد و چنین اشکی را چشم ما جاری شود ، آن اشک بی نهایت قیمت دارد.
استاد شهید مرتضی مطهری
سلام،من عبدالله اسکندری هستم،پانزدهمین روز از بهار سال 1337تو قصرالدشت شیراز تویه خانواده ی مذهبی بدنیا اومدم.
تا قبل از انقلاب که تکلیف ما بچه مذهبی ها مشخص بود.

شرکت تو تظاهرات ها واعتراضات مردمی وفعالیت علیه رژیم طاغوت باپخش اعلامیه ودیوار نویسی و…..

اخه وظیفه حکم میکرد که همه ی تلاشمونو بکنیم تا ماهیت این رژیم بی دین وخائن ومنحوس رو افشا کنیم.

خدارو شکر تلاشهامون نتیجه داد و انقلاب پیروز شد

سال 58 وارد سپاه شدم وبلافاصله رفتم کردستان برای مقابله با کومله های منافق.

همونجا بود که با حاج احمد متوسلیان آشنا شدم.

اما مشکل اینجا بود که دشمن یکی دوتا نبود که،
انگار همه دست به دست هم داده بودن تا انقلاب نوپای مارو از پا بندازن.

نمیدونستن انقلاب فدایی هایی مثل من داره که با یه اشاره رهبرشون حاضرن حتی سرشونو بدن.

سال 59 که جنگ شروع شد خودمو به جبهه ی جنوب رسوندم.

اولین حضورمم هم تو سوسنگرد بود.

سال 60 با دختر خاله م ازدواج کردم.

شرطم هم براشون این بود که تا جنگ هست من باید تو جبهه حضورداشته باشم.
بنده خدا همسرم هم حرفی نداشت ،خدا خیرشون بده هیچوقت پشتمو خالی نکردومن باخیال آسوده تونستم همیشه تو جبهه باشم وبه امام ومملکتم خدمت کنم.حاصل این ازدواج هم دوتا دخترخانوم ویه آقاپسر گل بود.
در طول دورانی که جبهه بودم اصلا پست ومقام برام مهم نبود،معتقد بودم باید مفید بود واین برام کافی بود.
خلاصه هر بار یه وظیفه ای بهم میدادن.

تیری بارچی،تک تیرانداز،مامور اطلاعات وشناسایی و…

تو عملیات های مختلفم مسئولیت های مختلفی داشتن ولی از اونجایی که خیلی ان به گفتن چن تاش اکتفا میکنم

عملیات بدر جانشین فرمانده گردان

عملیات والفجر یک جانشین تیپ مهندسی
عملیات کربلای 1و3و4و5و8 رئیس ستاد تیپ الاهادی،

و……….
نمیدونم تواین مدت چرا شهادتم نصیبم نشد وفقط قسمتم چند تا ترکش نقلی شد.

جنگ که تموم شد 2سال تو اهواز موندم و خدمت کردم ،بعدش بهمراه خانواده برگشتیم به زادگاهم شیراز.

تا یادم نرفته اینم بگم از درس خوندنم غافل نبودم و تونسته بود مدرک کارشناسی ارشدم رو تو رشته ی جغرافیای سیاسی بگیرم.

بعداز جنگ مسئولیت های زیادی داشتم که آخریش رئیس بنیاد شهید شیراز بود ،وچه وظیفه ی سختی.

تمام تلاشمو میکردم تا باری از رو دوش خانواده های شهدای عزیز وجانبازان بردارم.معتقد بودم هرکار کنیم بازم در مقابل ایثار اونها کمه.

سال 92 بازنشسته شدم.
خبرهای عجیبی از سوریه وعراق به گوش میرسید،یه گروه هایی به اسم داعش وتکفیری داشتن تو منطقه جولان میدادن و هی تهدید به تخریب اماکن متبرکه میکردن.

زهی خیال باطل،نمیدونستن اهل بیت فدایی هایی مثل ما داره که حاضریم سر بدیم وخال به حرم اهل بیت نیفته.

یبار که تو جمع دوستان بودم وحرف از این تکفیری های خبیث بود گفتم

والله قسم اگر ببینم باب شهادت در هر گوشه از جهان باز شده است با آغوش باز به آنجا رفته وتا شهادت را درآغوش نکشم باز نخواهم گشت.

در شهادت تو سوریه باز شده بود،ومن میخواستم بایه تیر چند تا نشون بزنم.
هم به دفاع از حریم اهل بیت برم

هم جهاد کنم که وظیفه ی دینی وشرعیم بود
وهم ان شاالله به خیل دوستان شهیدم ملحق بشم که تو دفاع مقدس ازشون جامونده بودم

دیگه صبر ودرنگ جایز نبود.
دو سه ماهی گذشت،ماه رجب بود،
به همسرم گفتم بعداز اعتکاف میرم لبنان.

اعتکاف بهترین جابود برای خلوت بامعبودم ،سبک شدم ،سبکبال وفارغ.

بعداز اعتکاف به همسرم گفتم که میخوام برم سوریه،خدابهش جزای خیر بده،مثل همه ی این 33سال باهام یه دل شد وقبول کرد

چند روز بعداز اعتکاف عازم تهران شدم تا از اونجا به دمشق پر بکشم.

تو فرودگاه کارت شناسایی سپاهم رو به پسرم دادم چون دیگه بهش احتیاجی نداشتم،دیگه پست ومقام های دنیوی به دردم نمیخورد.

ساعت 4وبیست دقیقه ی همون روز به خانومم اس ام اس دادم

باتوکل بخدا من پریدم
شب مبعث بود،حال وهوای عجیبی داشتم،یهو به دوستام گفتم دوس دارم اگه شهید بشم با لباس سپاه دفن بشم،دوستام خندیدن وگفتن اگه شهید بشی میفرستنت تهران اونجام کفنت میکنن ،ماسعی میکنیم اجازه بگیریم لباس سپاه رو تو قبرت بذاریم.
هیچکس نمیدونست خدا همون لحظه آرزوی منو براورده کرده.
اونشب زنگ زدم و باتک تک بچه ها حرف زدم،فرداش دوباره به خانومم زنگ زدم وگفتم به خانواده م اطلاع بدن من سوریه م،اخه هیچکدوم از خواهر برادر هام خبر نداشتند
روز مبعث افتاده بوداول خرداد،سالگرد ازدواجمون.

ومن بعداز سالها به آرزوم رسیدم و شربت شیرین شهادت رو تو دفاع از حرم ناموس امام زمان سر کشیدم.

پیکرم به دست ابوجعفر نامی افتاد که فرمانده گروه تکفیری اجنادالشام بود.

سرمواز تنم جدا کردن وبه نیزه کردن وعکسهاشو تواینترنت گذاشتن تا دل خانواده مو خون کنن.

ولی مگه نه اینکه خانواده ی من پیرو حضرت زینب سلام الله علیها بودن ومن هم برای دفاع از ایشون به اونجا اومده بودم؟

راسته که میگن عدو شود سبب خیراگر خداخواهد،

این اتفاق باعث شد تامن وخانواده م طعم قطره ای از دریای مصیبت های اربابمون اباعبدالله واهل بیتشو بچشیم.

داعش خواست پیکرمو با پول معاوضه کنه که خانواده م راضی نشدن پول بیت المال به دست اون حروم لقمه ها برسه ومن به آرزوم که همون دفن شدن با لباس سپاه بود رسیدم

عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است،
دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است

اینم چندتا عکس یادگاری ازمن

شادی ارواح طیبه ی شهدا به ویژه شهدای مدافع حرم صلوات.

التماس دعای فرج،خدانگهدار

ادامه »

 2 نظر

قرار عاشقی با شهید مهدی امینی

14 آبان 1394 توسط خادم الزهرا
قرار عاشقی با شهید مهدی امینی


بسم رب الشهداء والصدیقین

زندگی زیباست،اماشهادت از آن زیباتراست

سلام وعرض ادب واحترام خدمت رفقای قرارعاشقی
والبته یک سلام ویژه
خدمت آقایون وخانومهای مهندس
آخ مهمون امشب ما از بروبچه های عزیزومحترم جامعه ی مهندسی هستند.
بریم باهاشون آشنا بشیم ممنون می شم
تا آخر مارو همراهی کنید

قبل از معرفی خودشون چند خطی من براتون بگم….
مهمان امشب ما سجاده اش بوی بهار می دهد.
وتمام ثروتش را با آسمان قسمت کرده است.
فارغ از هر پست ومقامی است وبه دنبال خدمت کردن است.
چمدان های رفتنش از بار دنیا خالی خالی ست.
کاش کمی ما هم اینگونه بودیم.
عزیزانی که آرامترین خوابهای زمین را برایمان تعبیر کردند ورفتند.
همیشه نوشتن از عاشقانه ها دشوار وسخت است.
واگر نباشد کمک وعنایت شهیدان زبان قاصرما توان گفتن از ایشان را ندارد.
خلاصه کنم
بریم با آقا مهندس قرار امشبمون بیشتر آشنا بشیم.

سلام دوستان من مهدی امینی هستم فرزند سوم خانواده ومتولدسال ۱۳۳۲ ازشهرستان ارومیه شهر مردمان غیورومقاوم
فارغ التحصیل رشته ی راه وساختمان ازدانشگاه علم وصنعت تهران هستم.
تعریف از خود نباش می دونید دیگه برای ورود به این دانشگاه باید پایه قوی داشته باشی ودارای رتبه خوبی باشی.
اون روزهایی که دوستان ورفقای دانشگاه همه به دنبال درس خوندن بودن وبه فکر پاس کردن دروسی نظیر استاتیک،مقاومت،تحلیل ویا بتن وفولاد ویا پروژه بارگذاری بودن من به مطالعه کتب مختلف مذهبی وآثارامام خمینی می پرداختم.البته درسم رو هم می خوندم.(قابل توجه مهندسان عزیزکه خودشون روفقط معطوف به کتب درسیشون می کنند)
دراین دوره بودکه به جریان مبارزه بارژیم طاغوت پیوستم ودر کش وقوس این فعالیتهای سیاسی مدتی زندانی شدم.

بعد از این اتفاقات بود که لاجرم درنقش مدیر یک شرکت بزرگ راهسازی در راستای عمران وآبادانی شهر ومیهن عزیزم مشغول به فعالیت شدم.
هرچندکه مدیرشرکت بودم ولی مسؤلیتها هرگز من رو مشغول به خودم نکرد.
برای همین باشروع جنگ تحمیلی دراولین روز جنگ مسؤلیتها رو رها کردم وعاشقانه وبامیل قلبی به سوی جبهه های جنوب رفتم وبرای حفظ وحراست از انقلاب به سپاه پاسداران ملحق شدم.آخ علاقه شدیدی به انقلاب ☺️داشتم.
شاید بعضیهاتون بگین کار اشتباهی کردم.پست ومیزومقام رو ول کردم رفتم جنگ تا اسلحه دست بگیرم.اما نه من مشتاقانه وداوطلبانه رفتم تا برسم به آرمانها واهدافم.

ابتدای کار به شهرآبادان رفتم ودر قسمت عملیات مهندسی سپاه شروع به فعالیت کردم وچون خرمشهردرخطرسقوط بوداز آبادان به خرمشهر رفتم واونجا آرپی جی دست گرفتم.وجانانه مقابل دشمنان بارفقام ایستادگی کردیم.
همونجا بود که به دلیل شدت درگیریها یه عده فکرکردن من تویه خرابه گیرافتادم وشهیدشدم.ولی نه قسمت ما چیزدیگه ای بود.

لحظه ی شهادت من یکی از دوستام کنار من بود وایشون اون لحظات رو اینطور نقل می کنه

من یک وقتی رادیدم که آقا مهدی تلو تلو خوران دارند به طرف من می یان وبه زانو روی زمین افتادند.من به طرف ایشان دویدم.سرایشون رو به زانو گرفتم.دوسه باری صدا زدم آقا مهدی آقا مهدی جوابی نشنیدم
انگار درعالمی دیگر بود!!!
همانطور بهت زده چشمم به سیمای روحانی اش بود.یک لحظه چشمهایش رو گشود ونگاهی به من کرد. دیدم لبهایش تکان می خورد به دقت که گوش کردم دیدم جملاتی را باخود زمزمه می کند"یا الله یاالله رضا برضایک،یاغیاث المستغیثین”
وبعدچشمش روبست وروحش به ملکوت اعلاء پیوست.
از دوست وهمرزم عزیزم کمال تشکر رو دارم که اون لحظات آخر من رو براتون کامل نقل کرد.

اما یک نکته جالب هم از زبان همسر عزیزم بشنوید که خالی از لطف نیست

یه روز به آقا مهدی گفتم چرا اسمت رو عوض کردی؟؟
(نام قبلی مهدی شهرام بود)
آقا مهدی هم جواب داد:بعد از شهادت من می فهمی که چرا اسمم رو تغییر دادم.
آخ من دقیقا در شب تولد امام زمان عج به شهادت رسیدم (۲۸خردادماه۱۳۶۰)چه روز خوبی شهادتم مصادف شده بود با میلاد آقاومولایم حضرت مهدی عج ولقب گرفتم مسافر نیمه ی شعبان
در ادامه صحبتهای خانومم رو بشنوید:
فرمانده سپاه به خانه مااومد وگفت:امروز میلاد حضرت مهدی عج وآمده ایم به شماتبریک بگوییم.من هم گفتم مثل اینکه می خواهید دوتاتبریک بگویید.دیگرچیزی بنده خداها نگفتن ورفتن ومن فهمیدم که مهدی شهیدشده است

در آخر قبل اینکه عکسم رو ببینید وبیشتر باهام آشناشین
صحبتی دارم باهاتون خودمونیم ولی انگار این صحبتهای من به درد امروز شما هم خیلی می خوره
(فرازهایی ازسخنان سردارمهندس مهدی امینی)

مایک تکلیف داریم وآن عمل کردن به احکام است وگوش دادن به فرمان امام وولایت فقیه ما مجبور نیستیم که ببینیم نتیجه چه خواهدشد ما به إدای تکلیف مؤظفیم.
اگرماروحانیت روازدست بدهیم انقلاب از دست می رود.
اگر این جنگ به ما تحمیل
نمی شد من روزانه حداقل ۵۰۰متر شاهراه می زدم.(مهندسان عزیز توجه توجه)الان منافقان ودشمنان ما رو مجبور کردن که کارهای عمرانی رو کنار گذاشته وتفنگ بر دوش بگیریم.
ومن الله توفیق

این هم یه عکس از خودم تا همدیگر رو بیشتر بشناسیم

التماس دعای فرج
یاعلی

 نظر دهید »

قرار عاشقی جانباز حسن نحریر

11 آبان 1394 توسط خادم الزهرا
قرار عاشقی جانباز حسن نحریر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سلام خدمت رفقای قرارعاشقی

شبتون بخیر

امشبم با یه مهمونی دیگه در خدمت شما هستیم..

“بسم الله الرحمن لرحیم”

سلام دوستان عزیز..
من حسن نحریر جانباز شیمیایی 70 درصد هستم.
اواخر بهمن ماه سال ۶۴بود که برای اینکه تو عملیات والفجر ۸شرکت کنم،راهی جبهه شدم

البته بگماااا من اون موقع ۱۴سال بیشتر نداشتم

به همراه همرزمام برای انجام عملیات وارد منطقه فاو شدیم.

چند روز بعد از عملیات تو شهر ام القصر بودم،هوا گرگو میش بود.یهو یه راکت به نزدیکیم اصابت کرد

شدت انفجارش منو به زمین پرتاب کردو همه چیو تغییر داد،. گرد سفید رنگی فضارو پر کرده بود .

وقتی خواستم بلند شم متوجه یه لایه سفید رنگ روی دستم شدم..
هی دل غافل نگو نامردا از گاز شیمیایی استفاده کرده بودن
یکی از امداد گرا سریع یه ماسک زد به صورتم

۴.۵دیقه بعد بمبارون شیمیایی فرمانده دستور دادبهمون امپول اندرپین تزریق کنن…مام که اولین بارمون بود.وااایییییی
اولش هیچیم نبود

اما عصری چشمام می سوختو حالت تهوع بهم دست داده بود.

البته تو انفجار عده ای از دوستامونم شهید شدن.

غروب که شد دیگه چشمام جایی رو نمی دید..خب من همش ۱۴سالم بود ،تحمل این همه رنجو نداشتم.

از هوش رفتم..
وقتی به هوش اومدم تو بیمارستان اهواز بودم..چشام به طرز فجیعی درد می کرد..تموم تنم تاول زده بود.

دوباره از هوش رفتم..وقتی به هوش اومدم تو یکی از بیمارستان های تهران بودم.

حدودا یه هفته بیهوش بودم.

باباو مامانمم بعد مدتی تونستن منو پیدا کنن.

چشام به هم دوخته شده بودنو هیچ جایی رو نمی دیدم

اونقدر سیاه شده بودم وقتی مامانم منو دید ،نشناختتم

مامانم می گفت؛شبیه یه بچه ۲ساله شده بودی..
6روز تو تهران بودم که منو به هلند اعزام کردن

۲ماه اونجا بودم..مدام چشامو شستشو میدادنو.. اماعمل جراحی روم انجام ندادن…تو این مدت وضعیت ریه م بهتر شده بود خداروشکر..
چن روزی گذشتو حالم بهتر شد

درد زیادی داشتم به حدی که با مرفین تنها ۱۵تا ۲۰دیقه خوابم می برد.
یه شب از شدت درد به خودم می پیچیدم..یهو اقایی وارد اتاق شد که هیبت خاصی داشت..از اونجا که ارادت خاصی به امام رضا داشتم ،هیبت ایشان تو ذهنم تداعی شد.

مردی ۴شونه و قد بلند باردایی سفید و شال سبز رنگی که از سرتا شانه هایشان امده بود….
دستاشو به صورت قنوت گرفته بود و از نقل های سفید پر بود؛از اول اتاق دهان هر کدوم از جانبازان یه نقل گذاشتن تا به تخت کناری من رسیدن به او نقل ندادن…
صبح بیدارم شدم که پرستار گفت؛تلفن ماردتونه…خیلی خوشحال شدم تو غربت ،مامانم زنگ زده بهم..
مامانم گفت:حسن جان..دیشب خوابی دیده بودمو براهمین می خواستم از حالت مطمعن شم.
خلاصه از این موضوع گذشتو به ایران برگشتم..

۲ماه تو یکی از بیمارستان های تهران بستری بودم.

حالم بهتر شده بود. فک کنم حدودا ۸ماه بود که بخاطر مشکلات چشام تو یه اتاق تاریک با پرده های سیاه گذرونده بودم

چون چشام به نور حساس بود.

نمی تونستم تلویزیون نگاه کنم فقط صداشومی شنیدم.

مامانمم میومد کنارمو می نشست

تا سال ۶۵ ینی حدودا ۱سال ،زندگیم تو اون اتاق می گذشت.
یهو.یه روز یاد اون رویا و مرد نورانی افتادم …یهو اشکم در اومدو خودمو انداختم بغل مامانمو گریه کردم..

مامانم میگفت چی شده حسن؟!
ماجرای اون شبو براش تعریف کردم..وقتی تموم شد چشاش بارونی شد

پرسیدم چی شده مامان !؟؟چرا گریه می کنی؟؟
مامانم دستی به موهام کشیدو گفت..:ان بزرگوار امام رضا نبودن..ایشان کریم اهل بیت امام حسن مجتبی بودن

اون شب اقارو قسم دادمو گفتم فرزندم را به نام شما نامیدم و امروز سلامتی فرزندم رو از کرامت شما می خوام و پسرمو بهم برگردونید

مامانمم شب خواب ان بزرگوارو میبینه که به مادرم میگن؛حسنت رو برگردوندیم.

بله…دعای مادر انقدر ارزش داره که به لطف اون همه شفا پیدا کردن جز کسی که از اون نقل ها نخورد(همونیکه تخت کناریم بود؛شیخ طبار) تو همون بیمارستان شهید شد.

اینارو گفتم تا شما جوونا ارتباط بیشتری با کریم اهل بیت داشته باشین

خلاصههه سال ۶۵دوباره به جبهه بر می گردمو تو جزیره مجنون ،بر اثر اصابت خمپاره ای تو نزدیکیم، از ناحیه گردن زخمی شدم.

از سال ۶۹ مجروحیتم از ناحیه چشم و ریه حاد میشه از اون زمان دایم تو بیمارستان بستری ام..چشاامم بیشتر از ۱۴بار عمل جراحی شدن..و…

خب رفقا مارفتیم خدا یار و نگهدار همه شما

برای سلامتی جانبازان صلوات

 

 2 نظر

قرارعاشقی با حامد،جوانی

10 آبان 1394 توسط خادم الزهرا
قرارعاشقی با حامد،جوانی
قرارعاشقی با حامد،جوانی
قرارعاشقی با حامد،جوانی
قرارعاشقی با حامد،جوانی
قرارعاشقی با حامد،جوانی
قرارعاشقی با حامد،جوانی
قرارعاشقی با حامد،جوانی
قرارعاشقی با حامد،جوانی

بسم رب الشهدا والصدیقین
السلام علیک یا مولانا یا اباعبدالله

قرار عاشقی

مهمان امشب

شهید حامد،جوانی

سلاااااام، من حامد جوانی ام

بچه ی دیار غیور پرور آذربایجان،

دیار باکری ها وشهید آیت الله مدنی

بعله درست حدس زدین من بچه ی تبریزم،

26آبان 68 تو یه خانواده ی خیلی مقید ومذهبی به دنیا اومدم.

یه داداشی بزرگتراز خودمم دارم.
پدرومادرم که خدا خیرشون بده ،از اون آدمای نیک روزگارن،
دوران بچگی من همه تلاششون این بود که منو بچه مذهبی وهیئتی بار بیارن که خداروشکر زحماتشون نتیجه داد.
بچگی مو توهمون تبریز بودم وبزرگ شدم ومدرسه رفتم.
سال 88بود که رفتم سپاه وهمزمان تو رشته ی علوم نظامی مشغول تحصیل شدم.

تا اینکه زد واین داعش لعنتی پیداش شد.

فک میکردن بچه شیعه غیرت نداره وبیکار میشینه

گفتم یاحسین ،مگه ما مردیم که کسی بخواد دوباره به خانم رقیه سیلی بزنه؟
حضرت رقیه وحضرت زینب سلام الله علیها ناموس امام زمان هستن .شیعه باید بمیره که به مزار ایشون بخواد تعرضی بشه

بعدشم هدف این داعش خبیث خشکوندن ریشه ی اسلامه،باید جلوش می ایستادیم خب.

به پدرومادرم گفتم میخوام برم سوریه برای دفاع از حرم بی بی

بنده خداها گفتن راضی هستیم به رضای خدا.خدا خیرشون بده ،
من که همیشه دعاگوشونم

خلاصه رفتم دمشق،اونجا حالم خیلی خووووب بود واگه دلتنگی برای پدر ومادرم نبود مرخصی هم نمی اومدم

بار آخری که خواستم برم سوریه،
اول قرار ازدواجمو کنسل کردم.

بعد به پدر ومادرم گفتم دوس دارم از زیر حلقه ی یاسین رد بشم.

میدونین حلقه ی یاسین چیه؟

یه حلقه ایه که آیات قرآن روش مینوسین هرکی از زیرش رد بشه وآرزو کنه بر آورده میشه،

منم از زیرش رد شدم وشهادت رو آرزو کردم
توجبهه سوریه بهم لقب آچار فرانسه داده بودن،

همه تلاشم این بود که هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم وبودنم مفید باشه اونجا.

از توپخونه گرفته تا نبرد زمینی،
همه جا بودم.
از اون لعنتی هام هیچ ترسی نداشتم،مگه چیکاره بودن ؟؟؟

تا جایی هم که میتونستم فرستاده بودمشون جهنم

برا همینم حسابی از دستم کفری بودن.
تا اون حد کینه ی منو به دل داشتن که منو با موشک تاو(ضدتانک ) زدنم،ومن مجروح شدم واوردنم تهران

بنده خدا بابام که اومده بود سوریه برابرگردوندن من ،میخواست اونجا بمونه وبجای من بجنگه ولی خب قبول نکرده بودن،

اردیبهشت 94 برگردوندنم تهران وبستری شدم.

میدونید چیه؟
هر وقت روضه میرفتم میگفتم کاش روضه ی حضرت ابالفضل بخونن.

اخه همه ی ما ترکها معروفیم به حضرت عباسی بودن

خیلی دوستشون داشتم

لطف وخدا وایشونم موقع شهادت نصیبم شد ،میدونید چرا؟

اون موشک دوتا چشم ودوتا دستم روبرده بود ،درست مثل سقای کربلا

[, بیمارستان که بودم حضرت آقا یه نامه به پدرم نوشتن وفرمودن ما علاوه بر جهاد ثواب هجرتم میبریم،همون نامه کلی باعث آرامش پدرم شد ]

تا اینکه بالاخره تیر ماه 94 از این جسم دنیایی راحت شدم و آخ جووووووون،
بعله شهید شدم.
همشهری هامم سنگ تموم گذاشتن تو تشییع پیکرم

[ اینجام خونمه،تشریف بیارین خوشحال میشم]
[راستی همسایه ی داداش محمود رضا بیضایی هم هستم وحسابی خوش میگذرونیم ]

[اونم وصیت نامه مه بخونین بد نیس ]

[اینم منم تو حرم عمه کوچولوی سادات،خب دیگه من باید برم،التماس دعای فرج،خدانگهدار]

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

شهادت آرزومه

این وبلاگ متعلق تمامی عزیزانی است که آرزوی شهادت دارند اینجا سلوک و رفتار شهداء را بخوانید و با آنها زندگی کنید قبل از اینکه به دفتر تاریخ بپیوندند و فقط بشوند درسی از تاریخ و تمام.
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • شهادت
  • قرار عاشقی
  • خاطرات شهدا
  • وصیت نامه شهداء
  • خودمونی

Random photo

قرارعاشقی با حامد،جوانی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس