قرار عاشقی با جانباز رجب محمد زاده
بسم رب الحسين(ع)
قرار عاشقي
سلام به رفقاي عزيز
امشبم با يک قرار عاشقي ديگه مهمون دلاي پاکتون هستيم.
تو اين قرارعاشقي سفر کرديم به خراسان رضوي! مهشدمقدس
مهمون امشبمون از مجاورين امام رئوف امام رضا(ع) هستند
زياد منتظرتون نذارم
باهم بريم سراغشون
سلام حاج آقا! لطفا خودتون براي ما معرفي کنيد
به نام خدا
سلام بر همه بزرگواران
من رجب محمدزاده هستم
مشهدی و جانباز70% ( اگه خدا قبول کنه)
خوشبختيم حاج آقامحمدزاده!
حاجي يکم از مجروحيتتون بگيد! چي شد که به اين درجه از جانبازي نايل شديد!؟
خيلي کم يادم هست درحد يک ثانيه!
تو سنگر داشتم براي کلمن يخ ميشکوندم و دونفر از همرزمام کنارم بودند!
يهو يه خمپاره اومدو بعده اون حس کردم خون زيادي داره ازم ميره…
بعدش بيهوش شدم…
البته يکي از دوستام اينجوري تعريف ميکنه:
وقتي ديدم افتادي رو زمين خواستم بيام کمکت که ديدم نميتونم…
يک دست و يک پام قطع شده!! بقيه همسنگري هاهم شهيد شده بودند…
البته اين همرزممونم چندسال پيش به خاطر جراحات شديدش، شهيد شد
حاج آقا محمدزاده! خبر جراحتتون چه طوري به گوش خانوادتون رسيد!؟
عکس العملشون چي بود!؟
خبر که از طريق يکي از دوستان به خانواده رسيد ولي قبل از اون خودم نامه اي نوشته بودم به خانواده که تو اون ذکر کردم که مرخصي گرفتم دارم برميگردم خونه…
خانم و پسر٨سالم آقامحمدرضا و دختر کوچيکم که بغل مادرش بود وارد بيمارستان فاطمه الزهرا(س)شدند
اول تصور ميکردند نوع جراحتم شايد قطع دست و پا يا نخاع باشه
اما وقتي با صورت باندپيچي شده ام روبرو شدن حسابي شوکه شدند
ترکشي که به صورتم خورده بود،تمام صورتم رو از بين برده بود (البته به گفته پزشکان ١/٣صورت من کامل از بين رفته)
خانمم که رسيد بالاي سرم و باندپيچي هارو بازکردند اونقدرشوکه شد که از حال رفت و مجبور شدند که اون رو در اتاق ديگه اي بستري کنند
فک بالام از بين رفته بود!
صورتم صاف صاف شده بود.
و زبان کوچيک ته حلقم هم کاملا مشخص بود
اول روم محلفه کشيدند و گوشه سالن بيمارستان رهام کردند تا کم کم تموم کنم
چون تصور ميکردند که جراحتم قابل درمان نيست. ظاهرا يک جراح خارجي از اونجاعبور ميکرد و وقتي وضعيت منو بررسي کرد گفت که ميتونه درمانم کنه
اول منو به تبريز و شيراز بردند.اما ظاهرا از درمان من ناتوان بودند. اين شد که فرستادنم تهران!
تا الان ٢۶بار تحت عمل قرار گرفتم تا به شکل امروز دراومدم
بعداز ماجراي مجروحيتم زندگيم از اين رو به اون رو شد!
بچه هايي که تا ديروز از سروکول باباشون بالاميرفتند ، حالا از ديدن چهرش ميترسيدند.
امکان نداشت تو کوچه و خيابون قدم بزنم و مردم با ديدن چهرم عکس العمل(گاها ناراحت کننده ) نشون ندند!
حاج خانم اوايل خيلي اذيت ميشدند!
تقريبا دوسال طول کشيد تا آروم بشند!
دليل آروم شدنشونم هم خوابي بود که ديده بودند:
خوابو اينطوري تعريف کردند:
خواب ديدم در پايين جايي شبيه به جبل النور کوهسنگي ايستادم ،
مقام معظم رهبري در بالاي اين کوه دستشان دراز کردند و مراهم به بالاي بلندي آوردند
مادر شهيدي که کنارمان بود را نشان دادند و گفتند:مقام شما با مقام مادر اين شهيد يکي است
الان حدود ٢٧سال هست که آرزوي خوردن غذاي خونگي دارم همش از مايعات تغذيه ميکنم
راستش من از کسي انتظار ندارم تنها خواستم ديدار حضرت آقا بود که همين چند وقت پيش الحمدلله به آرزوم رسيدم
الحمدالله
خوش به سعادتتون
ميدونم که که حرفاو درددلاي شما بيشتر از اين حرفاس و اينجا مجال گفتش نيست.
ولي همينکه وقت با ارزشتون در اختيار ما قرار داديد سپاسگذاريم
سلامتي همه جانبازان عزيز کشورمون صلوات